سفر به قبرستان فرنگ | محمد جواد لسانی
محمدجواد لسانی در روزنامه شرق نوشت: مون پارناس (Montparnasse) منطقهای در شهر پاریس است با عمری پردامن، از سال ۱۶۶۹ میلادی در سمت چپ رود سن غنوده است. این روزهای ماه آگوست، گرما در فضا موج میزند. محوطه خاکگرفته، آدمهای زیادی در دل خود جای داده است. از بسی ناشناس گرفته تا خواصی که مشهور دوره خود شدند. البته گذشت زمان، نقد زیستنشان را آسان میکند. از میان متفکران فرانسه که در اینجا میهمان دائمی شده، یکی ژان پل سارتر (Jean Paul Sartre) است. اما دورتر از این اکابر، سنگی بر گوری آشنا هست که در قمار سیاست بیباک عمل کرده. او هم در گوشه خلوتی از گورستان، آرام گرفته؛ پدر او سردار فاتح و مادرش نازبیگم. تولدش ۱۲۹۴ و مرگش مرداد ۱۳۷۰. پدربزرگ او، نجفقلی صمصامالسلطنه، دو بار در واپسین سالهای زوال سلسله قاجار به نخستوزیری میرسد. صاحب این قبر نوه اوست که در مون پارناس خوابیده و نامش، شاپور بختیار است. او نیز در مقطع زوال سلطنت پهلوی، تصمیم خطرناکی میگیرد. خودش هم میداند که در چنین زمانی، انتخاب دیرهنگامی است و او به دست خود، کلک شنا بر روی آبش را میشکند. با مروری کوتاه در گذشته، این مفهوم روشنتر میشود. بختیار جوان پس از تحصیلات اولیه در شهرکرد و اصفهان، از یک مدرسه فرانسوی سر درمیآورد. به سال ۱۳۱۵ خورشیدی از لبنان به فرانسه میرود تا کارشناس فلسفه و همچنین حقوق شود. ۲۴ ساله است که با یک زن فرانسوی ازدواج میکند اما یک سال بعد در ارتش فرانسه، داوطلب جنگ با فرانکو، دیکتاتور اسپانیا میشود. با اشغال فرانسه از سوی نازیها به همکاری با نیروی مقاومت فرانسه میشتابد. پس از پایان جنگ، به دانشگاه سوربن پاریس میرود و دکترای حقوقش را میگیرد. زمستان ۱۳۲۴ به وطن برمیگردد. چهار سال بعد به حزبی به نام «ایران» میپیوندد و در همین سالها، کارمند وزارت کار میشود، همزمان در جبهه ملی عضو میشود. این تصمیم او را به کابینه دکتر مصدق میکشد تا معاون وزیر کار شود. پس از کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت قانونی، بختیار بیپایگاه میشود؛ گویی بر تختهپارهای چسبیده در پهنای موج و توفان. اما نامهها و نطقها در انتقاد از دستگاه پهلوی را رها نمیکند. چند بار به زندان میافتد. در ایام آزادی هم کار دولتی ندارد.
تنها ۲۰ ماه به انقلاب مانده، با پیامی به شاه از تمامیتخواهی او در ارکان کشور پرده برمیدارد؛ این نامه معروف به سه امضا، سبب بازداشت او به همراه کریم سنجابی و داریوش فروهر میشود. شاه هیچ انتقادی را برنمیتابد. بعد از ناکامی حکومت نظامی ازهاری، در شرایطی که انقلاب به روزهای نتیجهگیری نزدیک شده، به تقاضای شاه، پاسخ مثبت میدهد. شرط بختیار برای تشکیل کابینه، اخذ رأی تمایل مجلس است. زیرا بعد از کودتای سیاه، سنت نظرخواهی از مجلس توسط شاه از بین رفته اما این شرط، به مجلس قدرت میدهد تا بتواند نخستوزیر مطلوب شاه را رد کند و اظهار وجود ملی کند. بختیار در نخستین روزهای کار، تمنیات خود را درباره دولت و برنامههای آینده آن اعلام میکند. او نسخه سوسیالدموکراسی به شیوه سوئدی را با خبرنگاران در میان مینهد. همچنین انحلال ساواک، محاکمه سریع غارتگران بیتالمال، آزادی همه زندانیان سیاسی و لغو تدریجی حکومت نظامی را یکییکی برمیشمرد. با خروج شاه از ایران، انقلاب و شوق تغییر نظام سلطنت شدت میگیرد و این سونامی، دولت نیمبند او را با رؤیاهایش غرق میکند. اعتصابات و تظاهرات در واکنش به استبداد شاهی است. کارکنان وزارتخانهها از پذیرش وزیران جدید خودداری میکنند و عملا از اعضای کابینه سلب اعتماد میشود. دوران نخستوزیری شاپور بختیار در مجموع ۳۷ روز طول میکشد، زیرا هیچکس باوری به وعدههای دولت ندارد. تسخیر وزارتخانهها و نهادها، به دفتر نخستوزیری هم میرسد اما ساعتی پیش از آن، بختیار خود را به نزدیکترین جا به پاستور که دانشکده افسری است میرساند تا از آنجا با هلیکوپتر عازم مخفیگاه خود شود. از آنجا که خانه وی تحت نظر است، ناچار میشود موقعیت خود را چند بار تغییر دهد. در خاطرات خود مینویسد: «چند دقیقه پس از خروج از نخستوزیری، زندگی مخفی من آغاز شد. تنها رابط من با دنیای خارج… یک رادیوی ترانزیستوری بود». گزارشهای گوناگونی درباره سرنوشت بختیار از رادیو پخش میشود. ابتدا خبر کشتهشدن وی اعلام میشود، بعدا خبر خودکشی او به گوش میرسد و سرانجام، اخباری از دستگیری او شنیده میشود. اما خود سوژه میگوید در تمام مدت حضورش در تهران، زندگی مخفی داشته و هیچگاه در خیابان آفتابی نشده است. گزارشهای متناقضی درباره نحوه خروج بختیار از ایران منتشر میشود. روایت دیگری که خودش آن را فاش میکند این است که او از طریق فرودگاه مهرآباد عزم گریز از کشور دارد. خودش مینویسد: «نمیتوانستم تا آخر عمر مخفی به سر برم». از طریق رابطان خود در سفارت فرانسه یک گذرنامه خارجی با نامی جعلی تهیه میکند. سپس با تغییر قیافه، آنگونه که در کتاب «یکرنگی» شرح میدهد، «نه در چمدانم میبایست شیئی ایرانی وجود داشته باشد و نه بر لباسهایم مارک خیاطان کشور». برخی گزارشها حاکی است که وی با لباس کشیشی خاک ایران را ترک میکند. در خاطرات خود میگوید که یک روز صبح با اتومبیل به فرودگاه میرود؛ «قیافهام به برکت یک ریش بزی و یک جفت عینک سیاه، مختصری عوض شده بود. کسی که همراه من بود با یک بلیت درجه یک و چمدان من وارد محوطه فرودگاه شد و چمدان را رد کرد». بختیار در خودرو منتظر میماند تا پرواز هواپیما برای یک ساعت بعد اعلام شود؛ «آنموقع با شتاب کت را بر روی شانهها انداختم و مثل بازرگانی شتابزده وارد شدم. صف مسافران ایرانی طولانی بود ولی در صف مسافرهای خارجی فقط هفت یا هشت نفر ایستاده بودند».
بختیار بخشهای بازرسی را رد میکند و سوار اولین اتوبوسی میشود که به طرف هواپیما میرود و در حالی وارد پاریس میشود که هیچکس از ورودش خبری ندارد. «وقتی به پاریس رسیدم فرزندانم را خبر کردم که به دنبالم بیایند».
شاپور بختیار از زمانی که از ایران خارج میشود، تا زمان مرگش در نیمه مرداد ۱۳۷۰ حداقل دو بار مورد حمله قرار میگیرد. بار اول، تابستان سال ۱۳۵۹، یکسال پس از خروجش از ایران که با کمک محافظانش این نقشه ناکام میماند.
بار دوم، بازهم در پاریس است که به کشتهشدن وی میانجامد. در جریان این حمله، سروش کتیبه، منشی شخصی بختیار هم جان خود را از دست میدهد؛ درحالیکه دستکم شش پلیس، شبانهروزی از خانه وی محافظت میکردند.