وضعیتِ بستارمندی فزاینده | تحلیل محمدرضا تاجیک از پیامدهای «خالص سازی»
دکتر «محمدرضا تاجیک»، نظریهپرداز و استاد دانشگاه در یادداشتی با عنوان «وضعیتِ بستارمندی فزاینده» که برای انتشار در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، دربارهی «خالص سازی» و پیامدهای آن نوشت:
یک
بگذارید مطلب خود را با چند فرض آغاز کنم: فرض نخست، زمانی که عصبیت و تصلب و انجماد ایدئولوژیک (بهویژه آنگاه که با منفعت و قدرت گره خورده) از حد و حدودی افزون شود، چون مورد هجمه و فشار (حتی در شکل نقد و انتقاد منصفانه) قرار گیرد صلبتر و بستارمندتر میشود.
فرض دوم، در این حالت، قدرت حاکم به بیان اخوان ثالث، از نوازش نیز چون آزار ترسان میشود، و ز سیلیزن، ز سیلیخور، وز تصویرِ بر دیوار هم میهراسد، لذا بهطور فزایندهای در چنبرۀ نوعی بیماری «دیگرهراسی»، «تغییرهراسی»، «اصلاحهراسی»، «اکثریتهراسی»، «مردمهراسی»، «واقعیتهراسی» گرفتار میآید و دمبهدم در دهلیزهای تنگ و باریک یاران غار خویش میخزد و عجولانه و سراسیمه گام در مسیر خالصسازی نیروها و تمرکز هر چه بیشتر قدرت میگذارد.
فرض سوم، هر چه خالصسازی و تمرکزگرایی بیشتر، نظم و نظام حاکم آسیبپذیرتر و امکان بحران آن افزونتر. در پرتو این فرضها میخواهم به طرح این مفروض خطر کنم که در افق سیاسی صدای گشودهشدن دری، پنجرهای و حتی روزنهای از دوردستان هم نمیآید به گوش، و صدایی گر هست، با بیانی اخوان ثالثی، صدای آن سیاهی است از درون کاهدود قدرت که با نگاهي حيلهگر، با اشكي آويزان، میگستراند برصحرای عطشان، قيرگون دامان… فضا را تيره ميدارد، ولي هرگز نميبارد، و چون به تجربت، بر این فهم شده است که باران نتوان بودن و باریدن نتوان توانستن، پس باید مردم را به خشکی و خشنی و باغ بیبرگی سیاست عادتدادن، آنسانکه مینجنبد آب از آب، برگ از برگ، و هیچ از هیچ.
دو
اکنون، قدرت خود را در شرایطی مییابد و میبیند که اگر سر برکند غوغا، وگر دم درکشد غوغاست، اگر بگشاید در، سیل است و توفان، وگر نگشاید، خانهاش بر باد. به بیان دیگر، قدرت خود را در وضعیتِ فقدان تصمیم/تدبیر non-decision / non-managment میبیند، وضعیتی که بر هر راه شود به ننگ آغشته، یا راه بیبرگشت و بیفرجامیست.
مشکل زمانی افزونتر و دهشتناکتر میشود که حکیمان ارگانیک و اصحاب گفت و گفتنهای قدرتپسند، این «وضعیت» و این «راه» و «رفتن» را چنان فیلسوفی میکنند که جز آن – به حکم عقل و شرع – نباید و نشاید، و جز آن، سوی پهندشت بیدینی و بیخداوندیست.
این حکیمان قدرتپرور میافزایند: چنانچه دریچهای گشوده شود، آن دریچه به در و دروازهای تبدیل خواهد گشت و در امتداش در و دروازهای دیگر. لذا فرایند گشودگی همان فرایند احتضار است. پس، باید سدی ساخت و در پس و پشتش سدی دگر، تا امواج سهمگین و خشمگین را توان عبور از آنان نباشد. باید از شهر (جایی که سیاست و اگورا معنا مییابد) دژی/اردوگاهی ساخت مامن یاران، و حافظ قدرت و منفعت آنان، باید شهر و آگورا را از مردم ربود، بسان آن شهر که از لودویک در رمان شوخیِ کوندرا دزدیده شده بود.
در رمان میخوانیم، لودویک بعد از مدتها از سربازخانه/اردوگاه به مرکز شهر آمده است، اما میبیند که گویی شهر از او دزدیده شده است: «دریافتم که بیشتر از بید مجنون و خانۀ کوچک پوشیده در پیچک و خیابانهای کوچکی که به ناکجا، به هیچ منتهی میشوند، خیابانها با خانههایی که گویی هریک از جای متفاوتی آمدهاند، به آنجا تعلق ندارم… و دریافتم دلیل واقعی حضور من در آن شهر ناهمخوانیهای مشوشکننده و درهم و برهم این بود که متعلق به آن نبودم».
آیا روی دیگر پروژۀ خودیسازی و خالصسازی (یا بستارمندی فزاینده)، همان ربودن یا پسزدن مردم از سیاست و شهر و آزادی و انتخاب نیست؟ آیا با این پروژه معطوف به قدرت، نعش آن شهید عزیز (یعنی سیاست و انتخاب) را روی دست و دل مردم نگذاشتهاید و در باغ بیبرگی خود، جز نگاه ناباور و حسرت دل نکشتهاید؟
آیا آنگاه که جیکجیک مستونتون بود و در این رویای شیرین یا فانتزی بودید که میتوانید با روایتِ اعظم خویش فضای شهر و کشور را به تصرف خود درآورید و باقی روایتها را از صحنه برون رانید و فضای چندگون و سیال و نامتجانس جامعه تعین و توحد بخشید و شهر را از چهرههای ناآشنا و پیشبینیناپذیر تهی یا آنان را به هویتهای معین و محاسبهپذیر و تدبیر و تقدیرپذیر استحاله دهید، و با چشمِ سراسربین ایدئولوژیک خود همۀ مکانها و حرکات و حالات را نظارت و کنترل و هدایت کنید، فکر زمستونتون (آنهنگام که کسی دیگر سلامتان را نمیخواهد پاسخ گفت … و هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان است … وگر دستِ محبت سوی کس یازیید، بهاکراه آورد دست از بغل بیرون) هم بود؟
شاید، به تجربت میدانستید که چون امروزتان دیگر زمستان است و بتر فرداتان، و باید خویشتن را برای زیست در زمستان طولانی و بورانی و هوای بس ناجوانمردانه سرد مهیا سازید، در این ره که آن را سوی رستنگاه مهر و ماه راهی نیست و در مسیرش یکی دریای هول هایلست و خشم توفانهاست، گام نهادهاید.
نمیدانم، اما میدانم امروز، بسیاری از مردم ما بر مزار این شهید عزیز (سیاست بهمثابه عرصۀ آزادی انتخاب و انتخاب آزاد) بر این نوحه شدهاند که: ما شکسته، ما خسته / ایشما بجای ما پیروز / این شکست و پیروزی بکامتان خوش باد / هر چه فاتحانه میخندید / هر چه میزنید، میبندید / هر چه میبرید، میبارید / خوش بکامتان اما / نعش این عزیز ما را هم بخاک بسپارید. و این میدانم نیز، فلاح و صلاح شما را اگر راهیست، جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست. گوناگونی را بپذیرید و خاران راه را محترم شمارید و گلها را پر پر نکنید.
انتهای پیام
درود واحترام
بزرگواری خیلی جالب نوشته بودند که گراز را در حیاط خانه تیر نزنید که به وقت جان دادن ، همه جا را کن فیکون خواهد کرد بلکه راهش را به جنگل باز کنید
راهه راه باز کردن هم بسته شده آخه !