خرید تور تابستان

درباره ابراهیم یزدی / یادداشت محمد جواد روح

محمد جواد روح در هم میهن نوشت:

ششم شهریور، شش سال از رفتن دکتر ابراهیم یزدی گذشت. یزدی در روزهایی رفت که میانه‌روها پس از سال‌های دشوار ۸۸ تا ۹۲ توانسته بودند دوباره کمرراست کنند و در چند انتخابات پیاپی، «انقلابی‌ها» را شکست دهند. در سیاست‌خارجی هم پراگماتیسم را جا بیندازند و چهار دهه پس از دیدار ابراهیم یزدی و مهدی بازرگان با برژینسکی (مشاور وقت امنیت‌ملی دولت آمریکا)، بار دیگر وزیرخارجه ایران، محمدجواد ظریف، با یک مقام عالی دیگر دولت آمریکا، همتایش جیم کری، دیدار کند و پیاده رود و بگوید و بخندد و به توافق برسد. رفتن او در آخرین ماه تابستان 1396، آخرین روزهای رونق میانه‌روی هم بود. چند ماه بعد (دی‌ماه) راستگرایان ایرانی از مشهد، پیراهن عثمانی یافتند و بر دولت تاختند. جرقه را آنان زدند و براندازان و ناراضیان اجتماعی و سیاسی، آتش برافروختند. شعارها از ضدیت انقلابیون با حسن روحانی به طلب آمرزش ضدانقلاب برای روح رضاشاه رسید. چند ماه بعدتر (اردیبهشت 1397) راستگرایان آمریکایی از واشنگتن، پای برگه خروج از برجام، امضاء انداختند و آتش زیر خاکستر تحریم را دوباره افروختند. دو لبه قیچی راستگرایی از ایران و آمریکا، از مشهد و واشنگتن میانه‌روی را قیچی کرد؛ داستانی آشنا که دیپلمات و سیاستمداری چون ابراهیم یزدی، بارها آن را در چهل ساله عمرش پس از انقلاب تجربه کرده بود. بازخوانی خاطرات او، به‌ویژه در مقطع انقلاب، هنوز هم واجد نکته‌هایی است که می‌توان از دل آن، بن‌مایه اختلافات فکری و راهبردی در میان انقلابیون را شناخت و بر مبنای آن، به تحلیل تحولات بعدی پرداخت.

۱. از نيمه‌شب تا صبح

ساعت 9صبح 12 بهمن 1357، وقتي ابراهيم يزدي پس از 18 سال دوري از کشور، پا به فرودگاه مهرآباد گذاشت، ترجيح داد از هياهوي استقبال‌گران رهبر انقلاب کناره گيرد و پس از ديدار و مصافحه‌اي با دوستان و بزرگان (از جمله آيت‌الله طالقاني و آيت‌الله منتظري)، راهي منزل پدري شود. آن‌هم پس از نقشي کليدي که در انتقال رهبر انقلاب از نجف به پاريس و در ادامه 118 روز حضور ايشان در نوفل‌لوشاتو ايفا کرده بود. در ميان هياهوها، شايد آن شب تنها و تاريک در ناکجاآباد «صفوان» را به ياد مي‌آورد.  شهري مرزي ميان عراق و کويت. رهبر انقلاب و يارانش معلق بودند؛ از عراق رانده و از کويت مانده. در اين ناکجاآباد، رهبر انقلاب بر نيمکتي دراز کشيده و عبا بر سر انداخته. يزدي چنان که در خاطراتش مي‌نويسد، به اين مي‌انديشيد که «مشيت الهي» ناگاه او را به‌موقع، به نجف رسانده است؛ درست در لحظه خروج «آقا» از تبعيدگاه و سوار شدن در خودروها به سوي کويت.

يزدي به‌خوبي آن نيمه‌شب، در ناکجا‌آباد صفوان را توصيف مي‌کند: «مردي را ديدم که با جثه‌اي نحيف اينجا روي نيمکت دراز کشيده است، از دنيا هيچ‌چيز ندارد، جز يک قلم که با آن پيام خود را مي‌نويسد و براي مردمش مي‌فرستد. در آن طرف مرز، در ايران مردي بر تخت سلطنت تکيه زده است که يکي از بزرگترين قدرت‌ها در منطقه است… به برکت درآمد نفت و اجراي سياست موازنه مثبت توانسته همه دولت‌ها و ابرقدرت‌ها را از خود راضي کند و حمايت آنها را جلب کند. شاه بزرگ‌ترين ارتش منطقه را دارد. ساواک را دارد که موساد و… با آن همکاري و از آن حمايت مي‌کنند. اما از مقابله با اين پيرمرد نحيف و چروکيده هشتادساله عاجز شده است.»

اين توصيف يزدي از مواجهه نرم‌افزاري و سخت‌افزاري قدرت در لحظه و موقعيت دشوار و معلق آن شب، واجد اهميت کليدي و تاريخي است. کافي بود در آن ناکجاآباد، ميانه بيابان ماموراني رسمي يا غيررسمي، ايراني يا عراقي يا کويتي، يا چند تروريست حرفه‌اي پيدا مي‌شدند و کار پيرمرد روي نيمکت و همراهان کم‌شمارش را پايان مي‌دادند. اما به قول يزدي، «مشيت الهي» اين نبود. به قرائت علمي‌تر، اسباب و وسايل و موقعيت تاريخي و سياسي نيروهاي درگير و مؤثر، چنين اتفاقي را رقم نزد. اتفاق بزرگ‌تر اما، روز بعد رخ داد. يزدي پيشنهاد خود براي رفتن رهبر انقلاب به پاريس را بار ديگر مطرح کرد. گزينه‌اي که قبلا هم روشنفکراني چون او مطرح کرده بودند و پذيرفته نشده بود. روحانيت و حواريون سنتي رهبر انقلاب، سکونت در غرب، آن‌هم شهري که به‌زعم آنان مظهر آزادي‌ و ولنگاري و فساد بود، خوش نداشتند. البته، شايد دليلي سياسي هم در کار بود. برخلاف نجف که در آن رهبر انقلاب، توسط روحانيت و حوزويان عمدتاً سنتي و محافظه‌کار  احاطه شده بود (طوري که تا اواخر سال 1356 عملاً ترمز رهبري کشيده شده بود)، پاريس، مرکز تجمع روشنفکران ديني و غيرديني و ملي‌‌گرايان و مصدقي‌ها بود. در نجف، شايد هرازچند ماه يا حتي چند سال، سروکله کسي چون ابوالحسن بني‌صدر يا صادق قطب‌زاده يا ابراهيم يزدي پيدا مي‌شد؛ اما پاريس، دژ روشنفکري ايران بود. شريعتي بيش از مشهد و تهران از آنجا باليد. بني‌صدر و دوستانش در جبهه ملي، آنجا خانه و نشريه و تشکيلات داشتند. يزدي و قطب‌زاده مدام از آمريکا چمدان مي‌بستند و راهي اروپا و مخصوصاً پاريس مي‌شدند. روحانيت در آن شهر پرمفسده جايگاه و پايگاهي نداشت. ازاين‌رو، اگر ماندن در نجف هم ممکن نبود، رفتن به شهري در کشوري اسلامي چون کويت، سوريه، لبنان و حداکثر الجزاير را پيشنهاد مي‌کردند. اما در آن موقعيت تاريخي، رهبر انقلاب پيشنهاد تاريخ‌ساز  يزدي براي رفتن به پاريس را پذيرفت. احتمالا، ايشان هم روي آن نيمکت سرد و چوبي ناکجاآباد صفوان، به توازن قدرت ميان خود و سلطان انديشيده بود و به اين نتيجه رسيده بود: بايد جايي رفت که حکومت آن، از حکومت ايران مقتدرتر باشد. پيرمرد، بازي قدرت را خوب مي‌فهميد…

۲. از يزدي تا بازرگان

اما روابط رهبر و مشاور در دوران 118روزه حضور در نوفل‌لوشاتو، لحظات تاريخي‌تري هم داشت. ديدار و گفت‌وگو با مهدي بازرگان يکي از آن لحظات کليدي بود. نه از منظر تاثيري که بر روند کوتاه‌مدت تحولات گذاشت و مثلا شوراي انقلاب و در ادامه دولت موقت را به راه انداخت بلکه از منظر تفاوت و تمايز گفتماني ميان مهدي بازرگان و ابراهيم يزدي. يزدي نه‌تنها مشاور که از تئوريسين‌هاي رهبر انقلاب بود و در اين مباحثه تاريخي، او نه در کنار بازرگان که در کنار امام‌خميني مي‌ايستد. او آمده بود «گام اول انقلاب» را بردارد که در واقع، گام آخر در برانداختن نظام پيشين بود. بازرگان نيز در آن مقطع برانداز بود، اما همين براندازي را هم «گام‌به‌گام» مي‌خواست. روايت يزدي از اين تمايز استراتژيک خواندني است: «با مهندس هم قبل و هم بعد از ديدار با آقاي خميني بحث و گفت‌وگوهاي مفصلي داشتيم. مهندس بازرگان نظرات خود را به تفصيل شرح داد. ايشان معتقد بودند که رژيم به بن‌بست رسيده است. خزانه خالي است. اقتصاد ورشکسته است. اداره چنين مملکتي واقعاً مشکل است و نياز به معجزه دارد. مخالفان رژيم اگر دولت را در دست بگيرند و مسئوليت مستقيم اداره مملکت را بپذيرند، مفتضح خواهند شد… رژيم فعلي که تمامي امکانات و حمايت داخلي و خارجي را دارد، نتوانسته است مشکلات را مهار کند و اگر ما قبول مسئوليت کنيم، نمي‌توانيم وضع اقتصادي را جمع‌وجور کنيم… به همين دليل، مهندس عميقاً اعتقاد داشت که بايد يک برنامه درازمدت داشت و سنگربه‌سنگر جلو رفت و به‌تدريج خود را آماده ساخت.»

يزدي درباره مواضع‌اش در قبال بازرگان در مذاکرات دونفره‌شان در نوفل‌لوشاتو مي‌نويسد: «در مورد حرکت گام‌به‌گام با نظر ايشان موافق نبودم. بحث من اين بود که اگر ما، يعني حرکت اسلامي، در خلاء، يعني به دور از تاثيرات و فعل‌وانفعالات نيروهاي ديگر (رژيم شاه و قدرت‌هاي خارجي، به‌خصوص آمريکا) قرار داشتيم و عمل مي‌کرديم، برنامه سنگربه‌سنگر ممکن و مطلوب بود و احتمالاً ما را به هدف مي‌رساند. اما چنين نيست. در صحنه و ميدان عمل، غير از نيروهاي ملت، نيروهاي دشمن هم فعال بودند. آن نيروها نيز براي خود حساب‌ها و برنامه‌هايي داشتند. در اين مرحله، نيروهاي دشمن در موضع ضعف قرار گرفته‌اند و نيروهاي ملت در موضع تهاجمي هستند. اگر ما در اين مرحله با کوبيدن ضربات پي‌درپي دشمن را سرکوب نسازيم و به او مجال بدهيم، دشمن از وضعيت فعلي بيرون خواهد آمد و با آرايش سياسي-نظامي جديد، تعادل نيروها را به نفع خود بر هم خواهد زد و چه‌بسا ديگر نتوانيم فرصت فعلي را پيدا کنيم.»

نظر رهبر انقلاب نيز، دقيقاً همان نظر مشاور بود: «آقاي خميني نظرات آقاي مهندس (بازرگان) را در خط‌مشي سنگربه‌سنگر نپذيرفت و گفت که اگر ما مجال بدهيم که دشمن از اين مهلکه خلاص شود، ديگر معلوم نيست بتوانيم چنين فرصتي را به دست بياوريم.»

اين مباحثه و گفت‌وگو، کمتر در تحليل‌ها و جريان‌شناسي‌هاي انقلاب مورد توجه قرار گرفته است. اما حال با گذر نزديک به 45سال از انقلاب، استدلال‌ها و مواضع دو طرف جاي تأمل جدي دارد. در اين مباحثه، دو طرفي را مي‌بينيم که اتفاقاً هر دو هم نگاهي رئاليستي به روند تحولات دارند. اما يک طرف (مهندس بازرگان)، تمرکز و توجه خود را به شرايط اقتصادي و اجرايي (و تبعات اجتماعي آن) معطوف مي‌کند و به همين جهت، از موضع انتقادي با شتاب و انقلابي‌گري و برداشتن سريع گام آخر برخورد مي‌کند؛ شتاب روزافزوني که آن روزها سکه رايج جامعه ايران و نقطه اشتراک همه نيروها و اقشار و طبقات بود. طرف ديگر (امام‌خميني و ابراهيم يزدي)، نگاهي سياسي-نظامي به روند تحولات دارند. آنها بيش از شرايط اداره کشور پس از انقلاب، به ضرورت پيروزي انقلاب و تغيير نکردن توازن قوا به نفع رژيم مستقر و حاميان آن توجه دارند. البته، اين نوع نگاه ناشي از کوته‌بيني آنان نبود. اتفاقاً از يک منظر، آنان به تجربه تاريخي توجه داشتند. روزهاي واپسين مرداد 25سال قبل را به ياد مي‌آوردند که محمد مصدق فرصت طلايي برانداختن نظام سلطنت و برقراري جمهوري را از دست داد و سه روز بعد، با کودتايي برافتاد. امام‌خميني و به‌ويژه ابراهيم يزدي (که همچون بازرگان، يک «مصدقي» و در جواني از فعالان نهضت ملي و بعدها عضو نهضت مقاومت ملي و نهضت آزادي ايران بود)، نمي‌خواستند تجربه ناکام مصدق تکرار شود و دوباره ققنوس سلطنت از خاکستر انقلاب برخيزد.

۳.  از روشنفکران تا روحانيت

نزديکي و قرابت فکري و سياسي (ايدئولوژيک) يزدي با بازرگان، قطعاً بيشتر بود تا امام‌خميني و روحانيون و شاگردان او. اما از منظر استراتژيک و در آن ايام تاريخ‌ساز پاييز 1357 (زمان سفر بازرگان به نوفل‌لوشاتو)، يزدي با رهبر انقلاب اسلامي همگرايي داشت؛ نه رهبر نهضت آزادي. او البته به خطرات و تبعات اين همگرايي هم واقف بود. يزدي در نجف و بعدها در نوفل‌لوشاتو، مي‌ديد که روحانيون اطراف امام‌خميني، چندان نزديکي ايشان را با روشنفکران ديني و غيرديني خوش ندارند. خود امام هم دراين‌باره ملاحظه جدي داشت. به روايت يزدي، وقتي سفر به پاريس را پذيرفت، يکي از شرط‌هاي اصلي‌اش آن بود که در منزل هيچ‌يک از رجال سياسي ساکن فرانسه مستقر نخواهد شد و منزلي جدا با هزينه خود تهيه خواهد کرد. طبيعتا، اين کار ناشي از تعارفات مرسوم ايرانيان و مزاحمت درست کردن براي ميزبان نبود؛ بلکه ريشه و معناي سياسي روشني داشت. چنان‌که وقتي هم بني‌صدر به‌نوعي اين قول را زير پا گذاشت و امام و همراهانش را از فرودگاه پاريس به منزل دوست نزديکش، غضنفرپور برد؛ اقامت چند روزي بيشتر طول نکشيد و کاروان انقلاب راهي نوفل‌لوشاتو شد. زماني هم که بحث تشکيل شوراي انقلاب شد، امام‌خميني مدام بر محوريت سه روحاني معتمدش (سيدمحمد بهشتي، مرتضي مطهري و اکبر هاشمي‌رفسنجاني) تاکيد داشت و حتي وقتي آيت‌الله سيدمحمود طالقاني از زندان آزاد شد و به‌نوعي انتظار مي‌رفت مسئوليت شوراي انقلاب در داخل به او سپرده شود، امام تاکيد کرد که طالقاني با مشورت آن سه روحاني معتمدش، شورا را شکل دهد. جالب‌تر آنکه يزدي در خاطراتش مي‌نويسد امام نفس عضويت طالقاني در شوراي انقلاب را هم مشروط به استعفا از جبهه‌ملي کرده بود که با توضيحات يزدي، اين شائبه برطرف مي‌شود. يزدي با آن نگاه دقيق سياسي‌اش، اين مسائل را مي‌ديد. او حتي از ماه‌ها قبل، اين دغدغه را داشت که رهبري سياسي و مذهبي انقلاب نبايد در يک نفر (که طبيعتاً يک روحاني و شخص امام‌خميني خواهد بود)، تجميع شود.

او در اواخر سال 1356 با ارزيابي مجموعه اخبار و تحولات، نامه‌اي به مهندس بازرگان مي‌نويسد و به او توصيه مي‌کند به‌شکلي فعال به صحنه سياست بيايد و اثرگذار شود. يزدي بعدها در گفت‌وگويي بلند که با او در «مهرنامه» (شماره 33، دي‌ماه 1393) داشتم، اين اتفاق را توضيح داد و حتي آن را «اشتباه استراتژيک بازرگان» خواند: «من به مهندس بازرگان نامه‌اي نوشتم که آقاي مهندس! شما هرچقدر کتاب ايدئولوژيک نوشتيد، کافي است؛ الان در چنين شرايطي هستيم، وارد صحنه شويد و پرچم را عليه شاه شما برداريد. اگر آقاي مهندس بازرگان اين کار را مي‌کرد و جلودار مبارزه سياسي مي‌شد، حوادث شکل ديگري مي‌گرفت. ما در خارج از کشور آنچنان روابطي با آقاي خميني داشتيم که اگر بازرگان آن کار را مي‌کرد، ايشان به حمايت از بازرگان برمي‌خاست… منتها مهندس بازرگان مي‌گفت همه بيايند. آن نامه معروفي را که سه نفر (سنجابي، فروهر و بختيار) خطاب به شاه امضاء کردند؛ اصل نامه را بازرگان نوشته بود. بازرگان به‌جاي آنکه خودش امضاء کند، گفت بدهم اين‌ها هم بخوانند و امضاء کنند. آنها هم نامه را گرفتند، تغييراتي دادند و خودشان سه نفر امضاء کردند! اين، يک اشتباه بزرگ استراتژيک بود.»

تفاوت يزدي و بازرگان در اين بود که هر دو روند شتابناک انقلاب را مي‌ديدند. يکي (بازرگان) از اين شتاب مي‌ترسيد و مي‌کوشيد به آن لگام زند و حتي کاناليزه‌اش کند. ديگري (يزدي) اين شتاب را طبيعي و ناگزير مي‌دانست و حتي براي برداشتن گام آخر آن را مي‌پسنديد و «ضربات پي‌درپي» به رژيم مستقر را توصيه مي‌کرد. ازاين‌رو، يزدي در ميانه بازرگان (که با او همگرايي ايدئولوژيک داشت) و امام‌خميني (که با او همگرايي استراتژيک داشت)، به سمت امام رفت و بازرگان و ميانه‌روهاي ديگر را هم به دنبال خود کشيد. با اين‌حال، يزدي هم به حواشي رهبر انقلاب و اغلب روحانيون اطراف او (شايد به‌استثناي روحانيوني چون بهشتي و مطهري که وجهه روشنفکري هم داشتند)، خوشبين نبود. چنين بود که هنگام بازگشت به ايران، در آخرين حرف‌هايش با رهبر انقلاب در فرودگاه پاريس، اين شکاف را آشکارا طرح مي‌کند: «از ايشان خداحافظي کردم. ايشان تعجب کردند، ابتدا تصور کردند که مي‌خواهم به آمريکا برگردم. اما توضيح دادم که رفتاري که من در اين مدت از جانب برخي از اطرافيان، به‌خصوص روحانيان، ديده‌ام؛ احتمال آن را مي‌دهم که در ايران، حتي مانع ديدار من با شما بشوند. در اينجا (پاريس) وضعيت طوري بود که با وجود ناراحتي‌هايشان نمي‌توانستند مانع شوند. اما در ايران آنها اين کار را خواهند کرد.»

. از پاريس تا تهران

از يک منظر کلان، دو روايتي که يزدي از‌يک‌سو، درباره مباحثه و تعارض استراتژيک خود با بازرگان (ميانه‌روها) و ازسوي‌ديگر، درباره ملاحظه و تعارض ايدئولوژيک خود با روحانيت (خودي‌ها) ارائه مي‌دهد؛ بسترساز روندها و رويکردهايي شد که در نگاهي تاريخي، نهايتاً به محوريت يافتن جريان‌هاي اقتدارگرا و انحصارگرايي چون جبهه پايداري مي‌انجامد. جريان‌هايي که همچون مواضع آن روز امام‌خميني و ابراهيم يزدي در پاريس، نگاهي سياسي-نظامي به روند تحولات دارد و بيش از اداره کشور، در پي زدن «ضربات پي‌درپي» به دشمن است. دشمني که البته در پاييز 1357، صرفا محمدرضا پهلوي بود؛ اما طي 45سال بسياري ديگر در چارچوب همان نگاه سياسي-نظامي و تلفيق آن با رويکرد ايدئولوژيک «خودي/ غيرخودي»، در پازل دشمن تعريف شده‌اند. مهدي بازرگان و ابراهيم يزدي خود ازاين‌جمله بودند که خيلي زود از قطار انقلاب پياده شدند.

اما در همان گفت‌وگوي کوتاه آخر در پاريس، جملات ديگري هم ميان ابراهيم يزدي و امام‌خميني ردوبدل مي‌شود که از منظر جامعه‌شناسي سياسي واجد اهميت است. به روايت يزدي، پس از آنکه او به امام مي‌گويد روحانيون و اطرافيان در ايران نخواهند گذاشت که او ديگر امام را ببيند، «(امام‌خميني) پرسيدند که مي‌خواهي چه کني. گفتم مي‌خواهم قلندري کنم. با تعحب پرسيدند يعني چي؟ گفتم من چند سالي در ايران نبوده‌ام. مي‌خواهم ايران‌گردي کنم و از نزديک بررسي و مطالعه کنم که چه چيزي در کشورمان اتفاق افتاده است که چنين انقلاب عظيمي را موجب شده است.»

البته، يزدي در ايران توفيق «قلندري» نمي‌يابد. به خواست بازرگان و تاکيد امام هم در شوراي انقلاب و هم در دولت موقت مسئوليت مي‌گيرد و تا پايان مجلس اول در حاکميت مي‌ماند. حتي روايت‌هايي هست که امام‌خميني بعد از بني‌صدر و رجايي، آمادگي داشته‌اند يزدي کانديداي رياست‌جمهوري شود يا به‌عنوان نخست‌وزير دولت را در دست گيرد؛ مشروط به آنکه از بازرگان جدا شود. شرطي که يزدي نمي‌پذيرد و سياستمداري در خارج هيئت‌حاکمه و قلندري در داخل جامعه را ترجيح مي‌دهد. در نگاهي فراتر، واقعاً پرسش اصلي و اصيل اين نبود که مثلا يزدي يا بازرگان و حتي امام چه موضعي داشتند و کدام استراتژي را در پيش گرفتند؟ حتي اينکه روحانيت در پي چه بود و روشنفکران چه مي‌خواستند، مسئله ثانوي است. مسئله اصلي، جامعه‌اي بود که ناگاه در کشوري روبه‌توسعه با رشد اقتصادي بالا و آزادي‌هاي اجتماعي و حتي فرهنگي قابل‌قبول برخاست. آن‌هم در مقطع و شرايطي که نه مخالفان مسلح (جريانات چريکي) ديگر چندان فعال بودند و نه مخالفان توده‌اي (جريانات ملي و مذهبي) با جوش و خروش دهه‌هاي 30 و 40 فاصله‌اي بعيد گرفته بودند و سخن جدي نداشتند. يزدي مي‌گويد از اواخر سال 1356 و بالطبع پيروزي جيمي کارتر در آمريکا و سياست‌هاي فضاي باز او، دريافت که تغيير و تحولات در عرصه سياسي در راه است. اما عرصه اجتماعي چه وضعيتي داشت؟ جامعه چه مي‌خواست؟ انبار چرا و چگونه انباشته بود که منفجر شد؟ اين انرژي عظيم از کجا آمد؟ مگر، اين همان جامعه آرام و سربه‌راه و سرخوش سال‌هاي 1356-1352 نبود؟ آيا نارضايتي اقتصادي داشتند؟ مگر آصف بيات شرح نمي‌دهد جرقه انقلاب را روشنفکران و طبقه متوسط و روحانيون زدند و بعدها در ماه‌هاي آخر بود که طبقات پايين و زاغه‌نشينان و… به آن پيوستند و انقلاب، توده‌اي شد؟

و حال، همچنان اين پرسش‌ها پيش روست. اين موج‌هاي ناگهاني، فقط مربوط به عصر انقلاب نبود. در عصر اصلاحات هم، همچنان جامعه‌اي را مي‌بينيم که با جرقه‌اي يا فرصتي يا روزني چون دوم‌خرداد 1376 يا 24خرداد 1392 آتش مي‌گيرد و بعد، در ابتداي دهه 80 و انتهاي دهه 90 به‌سرعت خاکستر مي‌شود؛ گويي، اصلا آتشي در کار نبود. آري، برآمدن سيدابراهيم رئيسي و کابينه او را هم، نبايد صرفاً سياسي ديد و بر سناريوها و پروژه‌هاي پشت پرده يا صحنه‌هاي آراسته انگشت نهاد. «گام اول انقلاب» را بايد فراتر از ابراهيم يزدي‌ها ديد و «گام دولت انقلاب» را فراتر از ابراهيم رئيسي‌ها. به قول ابراهيم يزدي، جامعه ايران را قلندري بايد…

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا