علی امینی و داستان نخست وزیری | نوار سوم مصاحبه
تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد نوشت:
ما یک مدتی پاریس کِروکِر کردیم و بعد رفتیم به تهران. رفتیم به تهران. رفتیم به تهران و آقای سپهبد بختیار آمد دیدن من و از اینطرف و آنطرف و اینها گفت نخیر سوءتفاهم و ببخشید و چیزی نیست اینها و خلاصه دیدنی از آقای علاء کردیم و اینها و خلاصه مشغول کارهای دیگرمان شدیم و تا موضوع ـ انتخابات مجلس شد. یک روز دیدم که آقای بهبهانی پسر بهبهانی آقای سید جعفر آمد پهلو من و که فلانکس بیاییم در انتخابات شرکتی بکنیم و اینها و گفتم… گفت نه گفتند انتخابات آزاد است و گفت نه البته (؟؟؟) من خودم خبر نداشتم. گفت عیب ندارد بیایید یک ورزشی میکنیم و حالا حزب مردم وحزب ملیون هم آنجا هستند و مشغولند. ما هم به عنوان مستقل و منفرد مشغول شدیم. بعد آقای فرود آمد به ما پیوست و آقای اسداله رشیدیان و بعد هم آقای درخشش. ما شروع کردیم به این مبارزه که آن داستانش را نمیدانم شما وارد هستید یا خیر. دیگه حالا اینطرف و آنطرف و خب حزب مردم هم با ریاست آقای علم یکجور نیمبندی بود که تقریباً آمد رفت توی ما. اقبال هم مشغول است بیاییم داد و فریاد و با اقبال و چه و چه… تا اینکه یک روزی اعلیحضرت مرا خواست گفت آقا شما چه میخواهید؟ گفتم آقا شما گفتید انتخابات آزاد بنده هم حرفی ندارم. این آقای اقبال این لیست که آورده… گفت شما اولاً این شیخ انصاری را میشناسید کیه؟ گفتم نه نمیدانم نمیشناسم. چون این یکعده اصلاً مثل شیخ انصاری آقای نخستوزیر میآید و میگوید این لیستی است که اعلیحضرت ازش… خب اینهمه به حساب شما گذاشته خواهد شد. بعد گفتند شیخ انصاری و ایکس و ایگرگ که مردان بدی هستند خب میگویند شما گفتید. خلاصه آن انتخابات را باطل کردند. باطل کردند و بعد این هیرو ویر آقای اقبال رفتند و شریفامامی آمد. شریفامامی شروع کرد آن انتخابات را ادامه بدهد. گفتم آقا من با این شرایط مبارزه نمیتوانم بکنم. خلاصه آن کار تمام شد و رفت. بنابراین من خسته شدم و کاری ندارم و کابینه شریفامامی تشکیل شد انتخابات را انجام دادند و من واقعاً قصدم این بود که پا شوم بیایم به اروپا و استراحت بکنم. یک روزی صبح منزل صبح زودی بود دیدم که سرلشکر امینی عموی من آمد و که دیشب من کشیک بودم کاخ و اعلیحضرت تا صبح نخوابیدند و هی راه رفتند.و به من گفتند که صبح به دکتر امینی بگو که بیاید من را ببیند. پاشدم رفتم آنجا و گفتند که شما وضع مملکت میدانید که چطور است و فلان و بالاخره شما بیایید این کار را قبول کنید. من خودم فکر کردم ایشانی که این همه سوءظن دارد چطور من… گفتم واله راستش این است که من فکر میکردم که بروم و استراحت کنم میخواستم یک استجازه مرخصی بگیرم. حالا این را که میفرمایید من هرچه فکر میکنم چهجور و این ترتیبات و.
س- به روز صحبت به آنجا رسید که جنابعالی پهلوی شاه رفتید و موضوع نخستوزیری را به جنابعالی تکلیف کردند.
ج- بله ـ به ایشان گفتم که مادر من نقل میکرد برای اینکه هرکسی به مکه میرود ـ اولین زیارتی که میکند که میرود زیر آن ناودون طلا که من هم رفتم هرچه از خداوند بخواهد. خداوند آن را بهش میدهد. گفت که من وقتی رفتم زیر ناودان طلا فکر کردم که تو دلت میخواهد مثلاً صدراعظم بشوی نخستوزیر بشوی من گفتم خدایا بالاخره این به اصطلاح آرزوی بچه من را انجام بده. گفت یکمرتبه استغفار کردم که نه خدایا هرچه مصلحتش هست به این پیش بیار. گفتم آقا به نظر من مثل اینکه این موضوع یک مصلحتی دراش هست بنابراین من قبول میکنم. حالا ایشان هم البته یک مقدار ادعای میستیی سیزم و مذهب و اینها میکرد و گفتم بله به نظر من شاید این باشه والا من خودم نه آمادهی این کار بودم نه فعلاً داوطلب. به هر حال قبول کردیم و آمدیم بیرون و رو اصل همین عدم آمادگی خب یک عده از دوستان نزدیک ما مثل آقای فریور و الموتی و اینها را جمع کردیمو مشغول کار شدیم. خب نظر من واقعاً این بود که بعد از مصدقالسلطنه و سقوطش و این آتمسفری که به وجود آمده باید سعی بکنیم این جوانهای مأیوس را یکمقداری در ایشان امید ایجاد بکنیم. چون شما بهتر میدانید وقتی یکعدهای دنبال یک ایدهآلی ـ حالا به غلط یا درست ـ رفتند و سرخوردند اینها یک مدتی میرند به حال سکوت و انزوا تا اینکه واقعاً یک شوکی معنوی در ایشان به وجود بیاید که برگردند. اون از اول من هدفم این بود و الی قطع نظر اینکه خب الموتی دوست من بود و آن آسان تودهای من کاری ندارم یا فریور ـارسنجانی نوع اینها. خب البته میدونستم که حتیالمقدور واقعاً قصد خودم این بود که شاه را یک کاری نکنم بترسد. دو چیزی که مورد نظرش بود یکی ارتش بود و یکی وزارتخارجه گفتم خیلی خب این دوتا را میگذاریم به عهدهی ایشان و یکی هم موضوع وزارت کشور بود که به این آقای سپهبد عزیزی و اصل ارتباطش با سرلشگر امینی عموی من گفتم خب حالا این آدم درستی است و آدم صمیمی است. ایشان را هم گذاشتیم در وزارت کشور. چون البته انتخابات در نظر بود و ایشان هم هیچوقت بینظر در انتخابات نمیتواند باشد بنابراین یک کاری بکنیم که این نترسه چون من بنده شخصاً معتقدم که اشخاص ترسو اینجوری معمولاً دست میزنند به کارهای خیلی شدید کشتن طرف و عرض کنم که تحریکات خیلی شدید و من واقعاً عقیدهام بر این بود که شاه مملکت این ضروریست این مملکت ما این سلطنت را لازم دارد و این هم به خود شاه در همان نخستوزیری گفتم آقای مصدقالسلطنه و قوامالسلطنه هیچوقت مخالف شما نبودند. نظرشان این بود که شما حکومت نکنید سلطنت بکنید. برای اینکه سلطنت غیرمسئول است حکومت است که مسئول است. بنابراین اگر دخالت در حکومت کردید این به ضرر مملکت تمام میشه. گفتم من قوامالسلطنه را قبول دارم اما مصدقالسلطنه با من مخالف بود. گفتم که اولاً با شما مخالف نبود. گفت دلیل شما چیه؟ گفتم بهترین دلیل اینکه وقتی من را خواست برای وزارتکشور من بهش گفتم که شما قبل از اینکه با من صحبت کنید علنی بشه با شاه صحبت کنید ایشان به من گفتند شاه از من چیزی را مضایقه نمیکنه. خب البته آن مطلب دوم راجع به سرلشکر فیروز بهتر نگفتم. گفتم بهترین دلیل این. یک مورد دیگرش مورد مهندس فریور بود. بعد در همان زمان کابینه مصدق یک روز به مصدقالسلطنه گفتم که آقا من فریور را میخواهم یک مأموریتی بهش بدهم به خارج میخوام بفرستمش آلمان. گفت آقا جان شاه با این خوب نیست. من هم به عرض نمیرسانم خودت برو به عرض برسان. آمدم رفتم پهلوی خود شاه گفتم که میخوام بفرستم بره خارجه؟ گفت خارج اشکالی ندارم گفتم اینها دلیل بر اینه که مصدقالسلطنه و قوامالسلطنه که خب خیلی وسیله داشتند که شما را بردارند ورنداشتند رو اصل مصالح مملکت. و اینها نمیخواستند شاه بشوند و نه میخواستند که بالاخره غیر آن وظیفهای که دارند وظیفهی دیگری داشته باشند. خب این یک عده اطرافیان شما و احیاناً اطرافیان آنها نگذاشتند. بههرحال به ایشان گفتم که آقا من راستش اینه که اول باید با شما این را طی بکنم که من یا باید کار مملکت را بکنم یا بپام که در اندرون و دربار اشخاصی کار میکنند. چون بنده رسمم این نیست که پول بدم جاسوس دربار بگذارم که به من خبر بدهند. هروقت شما اعتمادتان سلب شد به من اطلاع بدهید که من خودم ول میکنم. گفت خیر و فلان و این ترتیبات و خب البته دیگر اقوال مسلمین را حمل بر صحت باید کرد به قول معروف ما قبول کردیم و آمدیم.
س- اینکه بعداً تو کتابشون یا جای دیگر گفته بودند که جنابعالی تحت فشار مورد قبول…
ج- خب اینه دیگه بعداً ایشون آمدند که آن اواخر بود اگر یادتان باشه که چند ماه قبل از انقلاب وقتی که دموکراتها سرکار آمدند خب این هم به نظر من این بود که ایشون به نظر خودشون به آمریکاییها بگویند هرکسی غیر از دکتر امینی. که این هم در انظار آنها کار مضحکی است که اینها در افکار عمومی داخل مملکت به نظر خودش یک سدی به وجود بیاره و حال اینکه این گفتن به ضرر خودش بیشتر تمام شد تا من. که شاه مملکتی بگه من روی فشار فلانکس را انتخاب کردم. پس بنابراین شما در مقابل خارجی نمیتوانید تحمل بکنید. این خودش یکمقدار به نظر من سبکش کرد و بهاش هم شرحی نوشتم. همون روز دوم سوم آبان بود که چهارم باید میرفتیم سلام. وقتی این روزنامههای تهران درآمد بیرون و من این را دیدم هویدا وزیر دربار بود. بهش تلفن کردم که آقا یک همچه چیزی در روزنامه است. ندیده بود. گفت ندیدم و آورد و گفت خب برای شما که بد نشد. گفتم آقا برای من که بد نشد آبروی مملکت رفته. یک شاه مملکتی میگه من نمیخواستم دکتر امینی را کندی گفت من قبول کردم. خلاصه یک شرحی من بعداً منتظر بودم که واقعاً از دربار بگویند که من نیام و من هم خودم را بزنم به ذکام و نروم. دیدم که عصر سوم آبان آقای هدایت ذوالفقاری تلفن میکند از دربار آقا فراموش نکنید که تبریک را شما باید عرض کنید. تعجب کردم که یک همچه حرفی را شاه میزنه ـ خلاصه یک شرحی هم تهیه کردم بهطور خصوصی که بالاخره اشخاصی که اطراف شما هستند اینها رویهمرفته به نظر من شعور درستی ندارند. برای اینکه این مطلبی که منتشر شد من واقعاً از نظر مملکت فوقالعاده متأثر شدم و یک تکذیبنامهای یک چیزی هم نوشتم که بالاخره منتشر کردم ـ منتشر میکنم و امیدوارم که اعلیحضرت هم قبول بکنید که این را من نمیتوانم بدون جواب بگذارم. و امیدوارم که در آتیه سعی بفرمایید تحت تأثیر این عوامل واقع نشوید. رفتیم سلام و اسباب تعجب همه هم شد که با اون سابقه من آمدم سلام و خب تبریک معمولی را گفتیم و وقتی آمدم بیرون به معینیان گفتم این را کاغذ را هم شما بعد بدهید به اعلیحضرت و جوابش را هم به من بدهید. خب این را دادند و آمدیم. چند روز بعدش یکی از این روزنامهنویسهای خارجی ازش سؤال کرده بود این چیز صحیح است یا نه؟ حالا من واقعاً منتظر بودم که ایشان بگویند آقا صحیح نیست و یک چیز… گفت نخیر این صحیح است خیلی مطلب دیگری هم هست که حالا موقعش نیست. ما هم بین بهاله یک آدمیست که واقعاً اصلاً طرز فکرش درست نیست. یک آدمی آبروی خودش رو مملکت خودش را ببرد و بعد هم به مخالفین مسجل کند که بله بنده نوکر آمریکاییها هستم. گفتم خب در هر صورت از من چیزی کم نمیشه جز اینکه خودش رو خراب کنه و مقدمات همین کار هم شد واقعاً. به هر حال این دولت تشکیل شد و مشغول کار شدیم که البته یکی از برنامههای دولت موضوع اصلاحات ارضی بود که من خودم در موقع مبارزات انتخاباتی با علم و اقبال در آن چیز هم منتشر کردیم که جزوهاش در تهران ماند. برنامه من توش بود ایجاد خردهمال. استدلال من هم این بود که گفتم آقا در لشته نشای خودمان در شمال یک مستأجر مثلاً فرض کنید یه جریب یا سه جریب ملکی که داره این به ارث هم بهش میرسه ما نمیتونیم بلندش بکنیم. این یک اجارهای میدهد این را باید یک کاری بکنیم که این زمین مال خودش باشه به این ترتیب ما بتونیم یک مقدار خرده مالک را زیاد بکنیم که این بند بشه رو این زمین. البته این در نقاط مختلف مملکت متفاوته در جایی که آب مطرح نیست سهل است در جایی که آب مطرحه البته مشکلتره. و با خود شاه هم صحبت کردیم… که خودش هم میگفت که این برنامه برنامهی فوقالعاده دقیقی است و باید خیلی با احتیاط رفت و زمان میخواد. حالا برخلاف آنچه یه عدهای میگویند در این مورد نه سفیر آمریکا نه سفیر انگلیس یک کلمه بیایند بگویند که این باید بشه ـ این حرفهایی است که واقعاً مزخرف میگویند که یکی از آمریکاییها به من میگفت که آقا این خیلی تطبیق میکرد با برنامه کندی. گفتم خیلی خب اگر… اگه برنامه مملکت تطبیق بکنه این دلیل بر این میشه که کندی گفته که دکتر امینی بیاد به شرط این. هیچ همچه چیزی نیست. بههرحال در یکی از این جلساتی که من و آقایون بودیم ـ میخواستم البته کمکی بکنند برای اجرای این طرح. جلسهای بود در وزارت کشاورزی ـ ارسنجانی هم بود و من هم بودم و عدهای از این آمریکاییها به ارسنجانی گفتم آقا سرکار هیچ صحبتی نکنید حالا انگلیسی هم نمیدونید سرجات بشین حرف نزن خودم اینجا هستم و… آنها پرسیدند که آقا شما خیال میکنید این برنامه چند وقت اجرا بشه. گفتم آقا اگر پول باشه و بخصوص کادر باشه ۱۵ سال اگر نباشه ۲0 سال. این باید به تدریج بره. اولاً ما کادارس نداریم. آمدیم روی همین به اصطلاح پیشجریب و این ترتیبات و یک چیزی عملی داریم این را پیاده میکنیم. این اگر بنا باشه یک چیز ـ پایه علمی داشته باشد این کادارس میخواد. این کادارس را هم در این مملکت ما نداریم. در فیلیپس این کار را کردند ولی خب سالها وقت گذاشتند تا کادارس تهیه کردند. اون هم ما وسیله نداریم بنابراین اگر پول داشته باشیم و کادر در این مدت اولاً باید صبر کرد و به تدریج رفت و بعد هم به ایشان گفتم که آقا ما از جاهای آبی شروع کردیم تا برسیم به جاهای مختلف دیگه. خب در یک جلسهای هم اتفاقاً تصادفاً هم سفیر انگلیس هم سفیر آمریکا البته با هم و علیحده که فلانکس این کار البته کار خیلی خوبیست ولی کار خیلی دقیقی است. گفتم من خودم میدانم این را باید خیلی دقت کرد که یک بهم ریختگی پیدا نشه. خب این مفلوقالعن بود. بین شاه و بنده و دیگران. حالا این است که بنده واقعاً پرانتز باز میکنم که الان هم مبتلا هستیم که آمریکایی تحمیل میکند. گفتم آقا من با آمریکایی در وزارت دارایی کار کردم در وزارت اقتصاد کار کردم تحمیل را ما قبول میکنیم ما دعوت میکنیم او تحمیل نمیکنه. نمونهاش را هم داشتم که وقتی نخستوزیر بودم ـ حالا البته در وزارت دارایی هم این سابقه بود که گفتم راجع به وارن نخستوزیر بودم یک روز یک چکی آوردند نمیدانم براتون نقل کردم یا خیر راجع به همین آقای چه چیز
س- تیمسار مال وزارت جنگ
ج- بله بله ـبله گفتم خب گفتم آقا من اگر قبول بکنم این دلیل نمیشه که به ما تحمیل میکنند آنها میارند من باید بگم نه. و آنها هم اهل منطق و استدلال هستند. چرا نه به این دلیل. ما که کلنی نیستیم. کار تجارت را تاجر را میبره دنبال نفع خودش ـ دنبال کمیسیون خودش و مشتری ـ جسارت ـ هرچه خرتر برای تاجر بهتر. بنابراین این یک مطلب دیگهای. من وقتی نخستوزیر شدم یه معاملهای بود معامله سیلو البته قبل از آمدن من بود بین آمریکاییها واسطهاش هم اون آقای مهدی چه چیز… شوهر والاحضرت اشرف…
س- بوشهری
ج- بوشهری ایشان واسطهاش بود. خب بهنیار وزیر مالیه بود و ما پول هم نداشتیم چه از نظر ریالی چه از نظر ـخب ریال هم که نست همینطوری… ما چه کنیم… چه از نظر ارزی. به من گفت آقا ما بالاخره این معامله را نمیتوانیم انجام بدهیم. ما گفتیم فسخ کردند. مهدی بوشهری آمد پهلو من و که فلانکس واله باله من از این خانواده استفادهای نکردم پول هم… گفتم آقای بوشهری صحبت خانواده مطرح نیست. ما تعهدی میکنیم که نمیتوانیم انجام بدیم و این به نظر من صلاح نیست. تعهد و این امروز بگذارم گردن دولت بعدی. خب بنده میرم. گفتم آقا مطلقاً شما فکر نکنید که برای خاطر والاحضرت اشرفه مطلقاً ـ پول نداریم. ایشان رفتند و فردا یک چندتا از همین آمریکاییها آمدند ـ تاجر ماجرها ـ راجع به همین سیلو که فلانکس اینطوره. گفتم آقا ما نداریم ـ گفت ما ریالش را هم خودمان تأمین میکنیم. گفتم آقا تعهد ریالی و تعهد ارزی هردوش تعهد دولته. و هیچ دولتی به نظر من حق نداره که خودش را متعهد کنه و بگه به من چه مربوطه. من این کار را میکنم بعد خود دولت بعدی… من این پرانسیب را ندارم. باید تعهد را جایی بکنم که بتوانم انجام بدهم. گفت آقا ما در سنای آمریکا خیلی نفوذ داریم… گفتم خب برید چوقلی مرا به سنا بکنید. رفتند. یک دو سه روز بعدش یادم نیست که حالا از سفارت آمریکا بود یا از اصل چهار یکی از آمریکاییها آمد پیش من گفت آقا حرف این آقایون را شما گوش نکنید. اینها تاجرند کار خودشون را میکنند. شما کار خودتان. اینها این حرفی که میزنند شما ترتیب اثر ندهید. گفتم من هم روانهشون کردم رفتند ترتیباثر هم نمیدهم. حالا منظور من اینه که این موضوع تحصیلات را به شاه و… اینها به نظر من همهاش حرف مفته اگر انسان رفت یک تعهدی کرد تعهدی که من را مثلاً بیاورید که اجرا کنم آن به عقیدهی بنده باید قبول تمام این نتایج را بکنه. اما اگر نه روی اصل احترام متقابل رو اصل اعتماد خیلی خب ما باید یک کاری بکنیم که منافع ما و دوستانمان این تلفیق بشه. خیلی خب باید جنس بفروشیم جنس بخریم حتی یکوقتی شاه به من گفت که فلانکس اگر یک کنسه سیونی میدهید و یک معاملهای هم با آمریکا یکی هم با انگلیس بکنید. گفتم هیچ همچه قراری نیست که تقسیم بکنیم. اگر واقعاً یک چیزی ما مورد احتیاجمان است. یکجا ارزانتره از آنجا میخریم. اگر جایی گرانتره خب صرفنظر میکنیم. درموقع همین قرارداد نفت خب غیر از موضوع خود اساس کار نسبت به اینکه در آنوقت درآمد نفت به لیره بود این باید میرفت به حساب لیره در انگلستان و ما از اون حساب میگرفتیم. خب یه اندراستاندینگی یا یک جنتلمن اگر ینمنتی بین ما و خزانهداری انگلستان باید منعقد میشد. بنابراین ایشان آمدند آنجا و که برای اینکه در این قسمت ما مذاکره کنیم. به ما گفت یک مادهای اینجا بگذاریم که هروقت شما خواستید برداشتی از این حساب بکنید با موافقت ما باشد. گفتم آقا شما… این پول مال ماست و ما بالاخره هروقت بخواهیم باید ورداریم. گفت آقا ممکنه یک دیوانهای سر کار بیاد که بخواد… گفتم اولاً اصل بر اینه که در رأس مملکت اشخاص عاقل باشند. من متوجه هستم شما چه میگویید. یعنی بنده بیام تمام این لیرهها را بکشم برای اینکه موازنه پرداخت شما را خراب بکنم. یا بخوام لجبازی بکنم شما اشارهتان خدای نکرده به دکتر مصدق است. اولاً دکتر مصدق دیونه نبود. بنده هم الان نمیتوانم برم از یک چیزی دفاع کنم احتمالاً… یعنی چه؟ که شما این ماده را برای چی گذاشتید. بله من به شما میگم که اگر من یا دیگری اگر بنا باشد که بخواهد جنس از آن استرلینگ بخره از استرلینگ استفاده میکند. اگر بخواهد از آن دلار بخره این را تبدیل به دلار میکند. اما با خودمان اینجا ما نشستیم جنس هی تبدیل به دلار بکنیم ـ بازی کنیم با این کار. خب حرفش را پس گرفت. آخه منظور بنده اینه که اگر طرف یک طرفی باشد که وارد باشد حسن نیت داشته باشد یا به قول آنها خل نباشه همه حل میشه. و قرار به این هم نیست که اشخاصی که… در رأس هر کشوری ـ اشخاص خل باشند. حالا اگر احیاناً مثل همین موضوع بمب اتمی میمونه که اگر یک دیوانهای آمد در رأس شوروی یا یک دیوانهای در رأس آمریکا ممکن است دست روی بوتون بگذاره. این اصلاً یک فرض بعیدی است بنابراین در وضع عادی با اشخاص عاقل این پیاده نمیشه. یکی از این آمریکاییها با من صحبت میکرد در همین زمینه بود آقا… من نمیخوام… گفتم چرا دفاع از آمریکا داری میکنی. گفت ابداً بنده از آمریکا انگلیس از همهی اینها دفاع میکنم برای اینکه باید واقعاً حقیقت مطلب باشد. اشخاص زیربار همهچیز میرند برای اینکه به جایی برسند. خب دندشان نرم شه باید همهچیز قبول کنند. اما یک اشخاصی هستند که واقعا میخواهند از آن مقام به نفع مملکتشان استفاده کنند. خب بالاخره باید با همه روابط حسنه و روابط عاقلانه داشته باشند. به هر حال این رابطه ما بود با آقایون آمریکاییها غربیها بهطورکلی. خب مشغول کار شدیم بد هم نبود و البته من گوشه و کنار میدیدم که کارشکنی میشه. مثلاً فرض بفرمایید که موضوع انتخابات شاه گفت آقا پنج سال بدون مجلس با اختیارات تام و اینها. گفتم آقا اعلیحضرت وقت معین نکنید. چون برای من نخستوزیر وقت معین کردن غلط است. بنده اگر واقعاً توانستم کاری انجام بدم و موجب رضایت مردم شد فبها. اگر نشد و مردم ناراضی شدند قطعاً بنده باید برم کنار برای اینکه این عدم رضایت دور نگیره و بالاخره موجب انقلاب بشه. بنابراین برای نخستوزیر وقت نباید معین کرد. چون من خودم نخستوزیر در فرانسه ـ نخستوزیر یک روزه دیدم. شوتان نخستوزیر شد صبح عصر هم سقوط کرد در مجلس یا چرچیل با تمام خدماتی که کرد یک موقع گفتند آقا تو را نمیخواهیم. از این بهتر داریم… بنابراین وقت برای نخستوزیر نباید معین کرد. بعد هم خیلی خب ما به تدریج میریم ببینیم که حساب به کجا میره. موضوع مبارزه با فساد به نظر من یکمقداری زیادی موجب ناراحتی ایشان را فراهم کرد. در صورتی که وقتی یک نفر فرستاد پهلوی من حالا مرده اسمش را نمیخوام بیارم یک پروندهای بود که منتهی میشد نه به خود شخص ایشون به ثریا. خب این لای این پرونده است. آنشخص آمد پهلو من و که شاه گفت که… گفتم آقا به ایشان بگویید که من حریم شما را رعایت میکنم و احترام میگذارم اما دورورا شما بایستی بالاخره موافقت بکنید که باید تصفیه بشه. یک روز اعلیحضرت به من گفتند که آمریکاییها میگویند که فساد پشت در اطاق شماست ـ که شاه باشد ـ گفتم بله. گفت چطور؟ گفتم بله هست منتها بنده وقتی میگم اینه و سیاستم اینه که این فساد را از در اطاق شما بلند کنم در اطاق دولت بخوابانم که با دولت طرف باشند. مثل اینکه در مورد این بیچاره آتابای که زمینی را در بهشهر فروخته بود به سازمان برنامه در همین دستگاه آقای ابتهاج و زمین مال غیر یک پانصد هزار تومن یه همچه چیزی هم بود. به ایشان گفتم آقا یه همچه چیزی است بالاخره یا پولش را باید بیایید به ما پس بدهید یا بایستی ایشان را تعقیب کنیم. گفتند که من. گفتم نمیگم شما. ولی باالاخره حالا این بسته به شماست. این نمیتونه. خب البته یکمقداری در دادگستری روی تندروی و روی اصل اینکه خود آنجا را هم یه مقداری همین سازمان امنیت سابوته میکرد که یک شدت عملی باید به خرج بدهند که افراد بترسند. خب چون میدانید در دستگاه استنطاق در ـدستگاه اداری همهجور اشخاص هستند. نمیشه گفت که اینها همه یک کاسهاند برای یک هدف معین با یک ایدئولوژی معین. اشخاص مختلفی هم اون تو هستند. اینه که اینها شروع کردند یکمقدار هم خود من هم گرفتار بودم… بهش سپردم به آقای دکتر مبشری یکقدری در این کارها با احتیاط بره. اولاً تبلیغ زیاد نکنید هرروز تو روزنامه. انسان فرض بفرمایید که مردم واقعاً طالب این کار بودند. وقتی من آقای کیا را آوردیم و این را توقیف کردیم حقیقتاً یک ساتیسفاکسیونی در مردم بهوجود آمد و یک گرایشی بهطرف دولت. که آقا یک دولتی است که واقعاً داره یک کاری میکنه.
س- چهجور شاه را راضی کردید که سپهبد کیا و بختیار و اینها
ج- نه بهشان گفتم آقا که چارهای نیست باید اینها را من بگیرم. بختیار را گفت اولاً که بختیار حساب خواهرم پهلوشه گفتم خیلی خب این را پس باید یک کاری بکنیم ولی در هر حال بنده ناگزیرم. گفتم به خود ضرغام ـ همیشه نسبت به من اظهار فروتنی و چه ـ ولی چارهای نیست ضرغام ممکنه از لحاظ… ولی آدم متلفی است تلف کرد… این را ما نمیتونیم بالاخره و بعد هم به نظر من این صحبت یک کاستی شده که اینها آن تو شابلاند و نمیشه بهشون دست زد نه بالاخره این فساد یکمقداره تو اینها…. هی میگن که تو اون جایی که عمارتی که هست از کجا آوردهای؟ این شده استاسیون از کجا آوردهای؟ پس مردم حواسشون متوجه… ؟؟؟ فراونه. اما یک دزدهای گردنکلفتی هستند که باید آنها را گرفت. والا آن کارمند دولت که پنج تومن صد تومان میگیره این رشوه نگرفته این کسر بودجه داشت. شما بهتر از من میدونید که این افراد با این حقوقهایی که دارند انفلاسیون و این ترتیبات اینها زندگیشان نمیگذره. این پلیس تو خیابون که نمیدانم چقدر صد پنجاه تومن یا دویست میگیره این اصلاً بهجاییش نمیرسه. پنج تومن از این و از اون این رشوه نیست. اما آن مرتیکه میلیونر این برای چه میگیره؟ این رشوه داره میگیره و اینها هستند که اونهای دیگر را هم فاسد میکنند. بههرحال ایشان هم تن به قضا دادند و اونجاییست که همه میگفتند آقا شما یک قدرت عظیمی دارید. گفتم آقا بنده آمدم یک مسئولیتی را قبول کردم و میدونم مردم چیچی میخواهند. خب این البته یک مقداریش رو شد که حالا فرود و رشیدیان و محمدعلی خان مسعودی و نوع اینها که البته اینها یک زنجیری بهم پیوسته بود که همهشان متأسفانه توی این کار بودند و… این وقتی شما حمله کنید هم بهم میچسبند که آقا بالاخره این دولت میگفتند ـ این شتر را بالاخره در خانه همه خواهند خواباند. این بود که یکمقداری در اینجا شروع شد به دستهبندی. البته یک قدر زیادهروی آقای ارسنجانی در فحش دادن در صورتی که در مجالسی خود من با مالکین میرفتم صحبتم بر این بود که آقا شما خودتان را بیمه کنید. برای اینکه اگر الان از 6 ملک یکیاش را نگه داشتید پنجتا را دادید این یکی مال خودتان میمانه. اما اگر انقلاب شد هم مالتان میره و هم جانتان میره. در منزل بهزادی در شمال اینطرف و آنطرف تمام تم من این بود که آقا این در مصلحت خودتان و مملکته والان نه مال کسی را میخواهند بگیرند انقلاب هم نیست. بعد ایشان هم انقلاب سفید را شروع کرد خود من گفتم آقا این در حقیقت یک انقلاب سفیدی است که ما خودمان داریم انقلاب میکنیم نه اینکه دیگران بیایند ما را انقلاب بکنند. خب البته اینهم که میدونید که ـ جسارته ـ چه تاجر چه مالک اینها. به میل هیچوقت نمیدهند. بنابراین زور تنها یک وقت زور مالیاته یکوقت زور از این نظره که مردم خودشون متوجهاند که باید این مالیات را بدهند برای مصلحت مملکت و مصلحت خودشون بالاخره استفاده میکنند. خب در ایران متأسفانه در تمام تاریخ نشان میده که دولت یک مظهر ظلم است و اینام سعی نکردند که واقعاً بین دولت و مردم یک مودت و صمیمیتی باشه. خب شما بهتر دیدید که این کارمند دولت یک جبههایست در مقابل مردم. مردم اینارو فاسد میکنند ولی فاسد هم میدونند. اونام چشم دیدن تاجر و مالک و اینها را ندارند. چون من خودم رئیس ؟؟؟ ـ هرچه خواستم به این گمرکچیها حالی کنم که آقا شما یک حقوق ثابتی دارید. چه بد چه خوب حقوقتان را میگیرید. اما یک تاجری شما تمولش را میبینید اما ورشکستگیاش را نمیبینید. این یک قماری میکنه خب ممکنه ببره ممکنه ببازه. شما همینقدر تو اتومبیل که این واقعاً هم همینطور بود یکنوع آلرژی دارد آخه این درست نیست. شما اولاً خدمتگذار این مردماید. این مالیاتی که ما میدهیم شما این حقوق را از این مالیات اینها میگیرید. شما که مالیاتی نمیدید که پس بنابراین شما خدمتگذار این مردم ـ مکرر رئیس گمرک بودم اینطرف و آنطرف در سرحد به اینها گفتم آقا جان نسبت به مردم حسن رفتار بکنید فلان. اگر شما برید از پشت میز تو خونهتون کسی مزاحمتان میشه؟ گفتند نه. گفتم خیلی خب پس این مراجعه به این میزه که شما پشتش هستید. پس بنابراین مردم با این میز کار دارند نه با شخص شما. باید حوصله داشته باشید عصبانی نشوید. البته مردم مزاحم هم هستند. آنها را به یک ترتیب رد بکنید. به هر حال این جبههگیری مردم در مقابل اینها همیشه بوده. اگر یک دولتی واقعاً پرگرسیست باشه بخواد عدالت اجتماعی را بر قرار بکنه خب طبعاً یک عدهای منافع خصوصیشان در خطر میافتد، دولت بنده هم تقریباً یک دولت میشه گفت نیمچه انقلابی به این معنا که میخواد دزد را بگیره میخواد مالک را تعدیل کنه ـ میخواد ثروت را. خلاصه میخواد یکمقداری در جهت منافع مردم بود. خب این البته ایجاد خیلی زحمات میکرد و بنده رو اصلی که مکرر بعد هم به شاه گفتم ـ که اگر شما بتوانید دیالوگ برقرار بکنید ـ مؤمن درست بکنید این صحیح است والا پول دادن و این و آن را خریدن این درست درنمیاد بیرون. همیشه یک نفر پیدا میشه پول زیادتر میده و این آدم پول بگیر این نوکر پوله هر کاری بیشتر شد آنجا میره. براشون مثل آوردم یه طالقانی بود در وزارت دادگستری که بسیار قاضی شریفی خب البته یک تاند انسان چپ داشت. خودش بعد از یکی دو ماه آمد پهلو من گفت فلانکس وقتی شما آمدید مصدر کار شدید من از نظر طبقاتی با شما مخالف بودم. نطق که در رادیو میکردید خانم من گوش میداد رادیو را از دستش میگرفتم. یه چند روزی این جریان و آمد گفت تو هم گوش کن خب ضرر نداره که. گوش کردم به تدریج مؤمن شدم. حالا آمدم به شما بگم که اون وضع اولیه من فرق کرد و من حالا معتقد و مؤمن به شما شدم. گفتم آقای طالقانی من حالا همین را میخوام. چون هیچ دلیل نداره شما که دکتر امینی را نمیشناسید ـ از نظر خودت هم یک طبقه اشرافی است که شما باهاش هیچ تناسبی ندارید بهش علاقهمند باشید. شما علاقهمند به فکر و رویه دکتر امینیها باید باشید نه به شخص خودش. خب من این را متشکرم و من این را میخوام. و واقعاً هم در دادگستری اشخاصی بودند تا نصفشب کار میکردند در این دوسیهها بدون توقع هیچ نوع اضافهکاری. بنابراین فکر کردم که یه مقدار ـ به شما گفتم ـ اعتقاد به یک روالی میخواد و یواشیواش همین پوپه لاریته موجب شد که ایشان روزبهروز سوءظنش زیاد بشه. خب اگر یادتان باشه ـ نمیدانم بودید یا نه ـ این محله و آن محله میرفتم با اینها صحبت میکردم و یک روز شاه گفت آقا شما میروید شما مثلاً فرض کنید برای قصاب برای کلهپز صحبت کنید. اینا چیزی سرشان میشه؟ گفتم بله. اولاً هدف من اینه که اینا ببیند این نخستوزیر کیه خب شاید مو بشناسند اما این نخستوزیری که تو اون کاخ نخستوزیری نشسته. اینو مردم نمیدونند کیه یک هیولایی. اینو اولاً باید بدونند این نخستوزیره. و درثانی باید در اینها ایجاد شخصیت بکنم. که آقای نخستوزیر آمده. با من کلهپز داره صحبت میکنه و از من کمک میخواد این مشارکت مردم برای اداره امور مملکت. بعد هم به شما بدون رودربایستی میگم که اینها یک مسائلی را متوجهاند که بنده متوجه نیستم. باید از دهن مردم گرفتاریهاشون را شنید و راهحلشان را هم خودشان بهتر میدانند کی مزاحم اینهاست. والا این گزارشهایی که به من و شما و به دیگری میدهند هیچ اساس ندارد. اولاً یا این گزارش دهنده آدم مغرضیه یا آدم بیاطلاعیه یا سمبله. بنابراین شما اگر از نزدیک نبینید همیشه در اشتباهید. گفتم آقا ـ یه روزی ـ به ایشون که اگر در بندرعباس یک مأموری بزند تو گوش یک کسی این خواهد گفت آقا خاک بر سر مملکت از شاه و نخستوزیر. گفت چرا؟ گفتم آقا این مظهر حکومته یا شما چرا یه آدم بیادب یا دزد را برای ما آوردید. شما مسئول هستید. شما باید یکی را برای ما معین میکنید آدم حسابی باشد. حق هم دارند. حالا این را شما معین نمیکنید. من هم معین نمیکنم. بالاخره فلان وزیر فلان…. این را از چشم این دستگاه که اسمش دولته از چشم این میبیند. بنابراین باید سعی کرد درد مردم را دونست. بهترین دلیل به شما خبر دادند که آقای علاء ـ مباشرش در گرگان تجاوز کرده به املاک یکعده از ترکمنها. اون ترکمنها آمدند تهران و امان دخیل اینها… برای علاء تلفن کردم که آقا من یک بازرسی گفتم بره اونجا به مباشرتان بگویید که این میاد اونجا. اگر بنا شد که قبل از اینکه نرند عقب خب من مجبورم که اینها را بگیرم و خیلی هم اسباب تأسفه که با خود شما من طرف خواهم بود. گفت آقا درست میکنم ـ درست هست یا نیست ـ من میفرستم بازرس را. بالاخره درست هم بود و ایشان را… یه مطلب خیلی کوچکی هم بود که همان اوائل کار دیدم مرحوم هوشنگ سمیعی که وزیر پست و تلگراف بود تلفن کرد که آقا یکمقداری آبونمان تلفنهای عقبافتاده جناب آقای علاء اینجاست و هرچه هم میگم نمیپردازند. به علاء تلفن کردم که آقا خیلی من متأسفم که جنابعالی که وزیر دربار هستید اگر پول تلفنتان را ندهید خب از اینا چه توقعی هست. خب البته شاید نمیدونست اون هم پرداخت. نوع اینها… بعد هم خود ایشان هم به خودم دستور دادند که هیچکدام از این شازدهها حق ندارند تلفن کنند به وزارتخانهها و شما هیچوقت گوش نکن به حرفشان. یک روزی شاهپور غلامرضا به من تلفن کرد که فلانکس من قبل از اینکه شما سرکار بیایید سفارش یک تلمبه نمیدانم چیچی دادم. این رسیده در گمرک و بانک مرکزی اعتبار مرا باز نمیکند. واله بهاله من دیگر از این کارها نخواهم کرد و گفتم خب در هر صورت این را من دستور میدم میدونم بعد از این از این کارها نباید بکنی. خلاصه منظورم این بود که اینها بهکلی… وزرا هم جز وزیرخارجه و وزیر جنگ که خود من اجازه دادم حق نداشتند برند آنجا مگر با اجازه من باشه. به شاه گفتم آقا اینا هر کدام پاشند راه بیفتند ـ چون سابقه قوامالسلطنه را دیده بودم ـ بیاند چی بگند؟ اولاً من با شما هستم هفتهای سه روز ـ داریم صحبت میکنیم ـ مطالبی هست که من میگم ـ اگر یک مطلب خاصی بود خب بیاند پهلو من بیاند به اعلیحضرت توضیح بدهند. والا هرکسی بره آنجا و بیاد این کار دولت درست نمیشه. خب یه مقداری هم البته با وزارتجنگ درافتاده بودم که انبار تمام این چیزها این کارخانهچیهای قماش و اینها پر شده بود نمیتونستند بفروشند وزارت جنگ هم از خارج وارد میکرد. به وزارت جنگ گفتم شما حق ندارید جنس از خارج وارد بکنید تا وقتی این اجناس داخلی هست. امروز و فردا نکردند. خود من جمع کردم حاجی علینقی کاشی و دیگران گفتم آقا بیایید بنشینید شما میگویید که دولت میفروشه با ما رقابت میکنه سرش هم به خزانه بسته است. درست هم میگفتند. خوب یا بد بالاخره مال دولت ـ و ما نمیتوانیم بهشان گفتم من حاضرم دو ماه فروش دولت را تعطیل میکنم شما بفروشید. اما باید قیمت فروش را من ببینم. حاجی علینقی یک دفتری از جیبش درآورد و گفتم حاجیآقا آخه این دفتر تجارتی تو جیب سرکاره؟ پروفرمای این جنسرو همین جوری تو جیبتان گذاشتید. گفتم آقا جان این رو من قبول ندارم. حالا در همان حال که ما داریم حاجی علینقی را میخواهیم از ورشکستگی نجات بدیم یکوقت خبر دادند که در سمنان دارند مال دفتر ایشون را حراج میکنند. از طرف کی؟ اداره کار. و ایشان بیمه کارگران نداره. تلفن کردم به خسروانی که این حرفها چی چیه این آدم الان گرفتاره. سرکار از آنور دارید مالش را حراج میکنید. این را فوراً موقوف کن. آخه منظورم اینه که کارهایی بود که این در دولت هیچ هماهنگی نبود. حتی یک روزی هم به یک مناسبتی گفتم آقا این وزارت کار کارگر عزیز این مفهوم مخالفش این است که کارفرمای فلان فلان شده این وزارت کاربرای کارگر و کارفرما هر دوست. شما حق ندارید بین کارگر و کارفرما ایجاد نفاق بکنید اینها باید با هم همکاری بکنند. همینکه این حضرات اینجام مبتلا هستند. بنابراین ـ حالا منظور بنده اینه که آنوقت در همان حال به تحریک سازمان امنیت پا میشند یک عدهای بیکار ما کار میخوایم فلان ـ اینکه یک دولتی بود.
س- چرا سازمان امنیت تحریک میکرد. چه نفعی بود؟
ج- بله
س- چرا تحریک میکرد سازمان امنیت؟
ج- خب رو اصل همین که بالاخره تضعیف بشم بنده. بله این طبیعیه. چون این سازمان امنیت میگم اولاً یکمقدار منافع خودشون. این به جای خودش. چون بالاخره اینجا و آنجا خب همینجور این اواخر اگر دقت کرده باشید واقعاً سازمان امینت یک دستگاه کاریابی بود. همین نصیری در زمان من که رئیس شهربانی بود واقعاً آدم درستی بود. بعد افتادند توی کار ملک و کوفت و زهرمار و واقعاً سازمان امنیت در همهجای مملکت این خودش یک شاخی بود آنجا برای استفاده. دعوای بین شما و دیگری در ازدواج و در طلاق و در تخلیهخانه و در همه کار زندگی مردم دخالت میکردند. حالا آن مقدماتش در زمان من اینجور نبود. یک روزی رفتم با آقای پاکروان به همین قزلقلعه
س- پاکروان جانشین بختیار؟
ج- بختیار بود. همین آقای علویکیا و اینها هم بودند و اینجا یک کسی دیگه هم بود که اسمش را فراموش کردم که بعد از طیاره ـ از هلیکوپتر افتاد و مرد. رفتم آنجا و خب دیدم یکعدهای ـ اولاً ـ این سلول نفسکش نداره ـ گفتم آقا آخه این حالا متهم هرچه میخواد باشه. بشر نیست؟ آخه یک سوراخی هم آنجا باز بکنید که… بعد این معروف شد که به سوراخ امینی. که این سوراخها را باز کردند و خب یکعدهای آنجا بودند. بله ـ منجمله همین شیبانی که همیشه در حبس بود. در را وا کردم دیدم شیبانی گفتم آقا سرکار همش در حبس هستید؟ گفت بله دیگه آقا بدبختی ما اینه. به هر حال گفتم آقای علویکیا این چیزها را بیار ببینم. آن وسایل شکنجه را گفت آقا اینجا شکنجه نیست. گفتم آقا این دروغه آقا میخوام به شما اخطار کنم که اگر بساط شکنجهای چیزی باشه همهتون رو بیرون میکنم بدون معطلی. باید بالاخره هر متهمی هم میخواد سیاسی یا غیرسیاسی باید انسانوار رفتار بکنند. خلاصه اینام یک مقداری واقعاً در خود روحیه هم اینها هم آن محبوسین اثر کرد. بعداً خب میرفتم مثلاً فرض بفرمایید تبریز رفتیم تبریز و که محصلین بودند و اینها و رفتیم در دانشگاه آنجا خب نطقی بکنیم. این آقای ودیعی و یکعدهای هم بودند و یواشکی به من گفتند آقا یکی از همینها که واله اختلاف بین ؟؟؟ و غیر مصدقی نیست این خود آقایان هستند که این کارها را میکنند خب حالا تحریک دیگران. در حالیکه خود آقای دهقان استاندار بود و عرض کنم که با این آقای وزیر راهمون مهندس سهلک؟ نه آن یکی ـ بله همان در بدو امر بود که ـ حالا چیز خوبی هم نبود در هر…
س- گنجی بود یا رجوی؟
ج- گنجی. مهندس گنجی. خلاصه اینها بودند و رفتیم بعد از نهار توی یک باغی بود آنجا که بنا بود سخنرانی کنیم. یک کسی از این بچهها خودش به من رسوند و گفت این پنج نفری که تقاضای صحبت کردند همهشان تودهای هستند گفتم خیلی خب. یکی از این جوانها آمد و رفت بالای تریبون و خیلی قشنگ صحبت کرد و این ترتیبات و شروع کرد از تنقید گذشته و تا رسید به خود من. خیلی مؤدب و معقول و که آزادی نیست چنین نیست و چنان و این حرفها را زد و تمام شد و آمد پایین یکی دیگر. گفتم آقا جان ایشان به اندازهی کافی صحبت کرد و خیلی هم خوب صحبت کردند حالا نوبت من است. گفتم آقا جان شما میگویید آزادی نیست. آزادی از این بیشتر که شما آمدید و همهچیز را گفتید فقط فحش جد و آباد ندادید. بنابراین آزادی که شاخ و دم نداره. نگاه میکردم تو آن جمعیت دیدم این جوان هی عقبعقب تو اون درختهاست که میره عقب. خلاصه بعد از مدتی که صحبت کردم و گفتم ـ گفتم آقا امیدوارم که این بیانات گرم من در دل سرد ایشان بنشیند و صداش کردم و آوردم جلو و دست هم بهش دادم و در حضور خودش به این حضرات گفتم که اگر بعد از رفتن من نسبت به این کوچکترین اقدامی بشه همهتون را بیرون میکنم. رفتیم بهمون نشونی که بعد از استعفای بنده ایشون را گرفتند و کجا بردند نمیدونم. بعد هم به آقای دهقان گفتم آقاجان این اشکال نداره. اولاً از بچه نباید ترسید و بعد شما معلم هستید سابقه فرهنگی دارید. اینکه اینا فحش میدهند و فلان میدهند این غلطه یکمقدار هم آنتریک خود آقایون هست بهعلاوه آخه با این بچه باید صحبت کرد یا نه. یک حرفاش صحیح است یک حرفاش مزخرفه. آن صحیحش را باید قبول کرد مزخرفش را هم رد کرد. گفت شما سحر بیان دارید. آن سحر بیان نیست این بالاخره صحبت کردن است طرف حس بکنه که یک صداقتی در این بیان هست. رفتم ـ رفتم به شیراز و آنجا هم آقای دکتر قربان بود و که گذاشته بودنش کنار. رفتم در دانشگاه آنجا. خب یک مدتی صحبت کردیم دیدم اینهم بچهها حسابی و یکی آمد و گفت صحبت مصدقی و غیرمصدقی نیست. صحبت قربانی و ضد قربانی. خلاصه از خود همینها ـ حس هم میکردم که خود این عوامل سازمان هم یه مقداری کیش میکنند که به ایشون هم بگویند که آقا مائیم که بله حفظ میکنیم. در خارج هم همین کار را میکردند. در همین اصفهان. اصفهان رفتیم در دانشگاه و یک عدهی زیادی آنجا بودند و میگم هیچوقت بنده ندیدم که اینا یک کار بیقاعدهای بکنند. حالا از این حرفهای نمیدانم شعاره. فحش هم نبود. یک چهار پنج نفر رفتند صحبت کردند و از مصدق گفتند و فلان و اینها و رفتم پشت تریبون گفتم آقا بله مصدقالسلطنه هم قوموخویش من بود و هست و هم رئیس من بوده بسیار مردشریفی. ایشان در احمدآبادند حالا من نخستوزیرم این فضائل هم از… نسبت به من و دولت من چه ایرادی دارید؟ کف زدند و آمدیم پایین. درخشش هم بود. بالاخره این… به شاه هم یک روز گفتم آقا این را شما بدانید اطرافیان انسان این شروع میکنند به تلقین کردن. گفت من زیربار…. گفتم آقا شما اشتباه نکنید. این هی میگن روز اول میگن چنین ـ چنین ـ چنان خبر هم داشتم ـ مثلاً همین آقای آتابای یه روز… گفت آقا شما از دکتر امینی بترسید. این جوان است این اگر ریشه کرد این را نمیشه کند. مصدقالسلطنه و قوامالسلطنه اینا دور از این محیط جدید بودند. این با جوان و فلان و این ترتیبات این دیگر قدرتیست که نمیشه باهاش شوخی کرد. خب اینام خبر هم داشتم گفتم بالاخره این تلقینات در فکر انسان یک تشنجی یک چیزی بهوجود میآره. بعد یواشیواش میگه نکنه راست باشه. بنابراین به اونجا که رسید باید خیلی صاف گفت اینطوره. بعد هم البته در این صحبتهایی که میکردیم هفتهای سه روز خب همش کار مملکتی نبود. ما هم شده بودیم یکمقدار بالاخره یه نوع لاشهای. گفتم آقا شما غرور پیدا نکنید بعد هم تملق انسان را گمراه میکند. حتی یه روز بهش گفتم که اگر به بنده بگن که آقا شکل شما شکل تیرون پاور مثلاً آخه من تو آینه که خودم نگاه میکنم باید ببینم که این درست نیست باورم نشه اگر تملق باور انسان شد آنوقت موقع از بین رفتن است گفتم مثل معروف بود آنکه هر شهرستانی هر استانی یک ملکالشعرایی داشت. این هر استانداری هر فرمانداری میآمد همان سابق والی این شروع میکرد در فضائلی این هرچه بود. یه آدم مجدّر خیلی بد شکلی رفته بود شده بود نمیدونم فرماندار کجا آن آقا آمده بود شروع کرده بود در فضائل این در وجاهتش صباحتش همهی اینها. گفت پدرسوخته میدونم دروغ میگی اما بگو خوشم میاد. کسی نیست که نسبت به تملق حساس نباشه هرکس خوشش میاد. شما به یک زن چهلساله میگید شما مثل یک دختر بیستساله میمونید میدونه دروغه اما خوشش میاد. اما اگر باورش شد آنوقت کار میزنه به بدبختی ما یکروزی در سعدآباد بودیم به یک مناسبتی صحبت نوری سعید شد که کشته بودنش. گفت من نوری سعید نیستم. گفتم نوری سعید هم میگفت کسی منو بکشه از پشت پدرش…. کشتندش گفت راست میگی. این سربازه رو میبینی من به این هم اعتماد ندارم. گفتم خیلی خب پس بنابراین غرور پیدا نکنید من چون نخستوزیر عادی هستم قدرتی هم ندارم از منزلم که پا میشم میرم نخستوزیری میگم خدایا منو حفظ کن. برای اینکه میتونم بگم آقا را بگیر این رو بگیر… این کارهای اینجوری میتونم بکنم. میگم خدایا مرا حفظ کن که این کارها را نکنم. اعلیحضرت هم صبح که بلند میشید خودتان را به خدا بسپرید. برای اینکه انسانه میاد یک دستوری میده یک کاری میکنه بعد گرفتار میشه. و خلقاله هم متأسفانه همهجای دنیا بخصوص در مملکت ما مضایقه ندارند. سر شما مثل سرشیر میمونه فلان میمونید. یادم میاد گفتم برایشون که یک وقتی در همین مبارزات انتخاباتی وقتی آمدم پایین یکی گفت آقا دموسن هم به این خوبی صحبت نکرده گفتم آقا خواهش میکنم ما از این کارها معاف بدارید. دموسن کیه؟ حالا منظورم اینه که این هست. خلاصه این حرفها را هم زدیم و مکرر. سرصحبت کسی بود که از بستگان خود علیاحضرت بود خب کار میخواست من هم نمیدادم. یکروز اعلیحضرت گفت به این یک کاری بدهید. گفتم میدانم تحتفشار هستی. گفت خیر. گفتم آقا تحت فشار هستید برای اینکه قوموخویش علیاحضرت فلانه بهعلاوه یه آدم خیلی سرراستی نیست. حالا چشم یک کاری میدم. خب فردا صبح ایشان آمدند و گفتم بله اعلیحضرت صحبت شما را کردند من میخوام شما را بفرستم به همدان. گفت همدان؟ گفتم خب بله. گفت من خیال میکردم معاونت… گفتم همدان برای خاطر شاه. والا اونم نمیدادم به شما. خب رفت و بعد شد استاندار یکجایی و چه کثافتکاری کرد کار ندارم.به اعلیحضرت گفتم آقا شما قوامالسلطنه را…. میگفت شما یک کسی را توصیه میکنید اگر من… بگویید من بگذارم. نگویم که شما گفتید بذارم. چون اگر خوب درآمد نعمالمطلوب اگر بد درآمد به حساب شما نباشه. متأسفانه این اخیراً خبر همهاش به حساب ایشون بود از این صحبتها زیاد میکردیم. خب این کمکم صحبت مسافرت بنده شد به اروپا. حالا این قضیه مال دانشگاه و این ترتیبات را که وقتی به آنصورت درآمد خب تحریک خود… من هم دستور دادم که کسی حق نداره توی دانشگاه بره. معلوم شد که خب فرمانده کسی دیگر هست و این ترتیبات و رفتند و آن بساط شد که معلوم بود خودشون درست کرده بودند.
س- همان که دکتر فرهاد استعفا داد و اینها؟
ج- بله بله ـ خب اینها خیال میکردند بیایند تمام مدارس هم تعطیل بشه نشه تیرشان به سنگ خورد.
س- این را از آنموقع تصمیم گرفته بودند که شما کارتان شما ول کنید برید
ج- بله بله ـ که یعنی هجوم ملی باشه و حالا وقتی پهلو شاه بودم گفت فلانکس میدونستید که چهکار میخواند بکنند. آخه… گفتم نخیر. گفت میخواستند شما را همینجا تو این حیاط دار بزنند. گفتم بعد هم خدمت خودتان میآمدند چون همسایگی هستیم آنوقت خود شما هم به وضع عجیبی میافتادید. گفت عجب. این گذشت. چند روز بعد که بودم گفت راستش که من یک کاغذی داشتم که بختیار گفته بود که من شاه را باید توی قفس طلایی بگذارم. حالا بختیار را بیرونش کرده بودم من. گفتم خب عرض کردم که بعد میآیند در خدمت خودتان. گذشت. حالا یک پرانتزی باز میکنم ـ وقتی که ایشان در سوئد بودند. که آنهم به موقع نخستوزیری من ـ صحبت کرد تا بود چه بود چه بود یه روزی از پلههای نخستوزیری پایین میآمدم دیدم آمدند به ایشان گفتند که امشب میخواد کودتا بشه. من برگشتم رئیس ستاد را خواستم و وزیرجنگ و عرض کنم رئیس شهربانی و رئیس ساواک و عرض کنم که وزیرجنگ و همه اینها را خواستم و گفتم آقا امشب بختیار باید تحتنظر باشه و آن آقای نمیدانم یک کسی هم بود که باید تبعید بشه به قم.
س- هنوز بختیار نرفته بود؟
ج- نخیر ـ باید بره به قم و خلاصه بیچاره حجازی منو نگاه کرد و گفت آقا فرماندهکل قوا در نروژ هستند در سوئده. گفتم میدونم. اما بنده الان مسئول امور مملکتم. همین است که میگم. یک قدری همدیگر را نگاه کردند و یکوقت وزیر جنگ بود نمیدونم کی بود گفت آقا نخستوزیر که امر میکنند باید بشه. فوراً پا شدند و همون شب این کار را انجام دادند. خب اینا یه مقدارش رو اصل این بود که نه اینکه حالا بنده خودم. یعنی فکر کردم یه مسئولیتی که قبول کردی باید آدم محکم باشه. اتفاقاً مؤثر هم بود. خب اینا هم ـ به شاه هم تلگراف… بعد گفته بود که بله فلانکس نرسید. گفتم (؟؟؟) ولی خب بالاخره بایستی دولت آن قدرتی… گفتم به همین دلیل که اگر وزارت جنگ و دستگاه انتظامی به اختیار دولت نباشه همینه که آقا فرمانده بنده آنجاست. خب ـ فرمانده دوره همانطور که آخرش هم شد. مملکت میافته به هرجومرج. به هر صورت ـ اینا همه یواشیواش یک طوری شد که دکتر امینی به این منوال اگر بره یک کاری میشه کرد. ما آمدیم اروپا خب آمدم از فرانسه و با دوگل و بعد در انگلستان با ملکه انگلستان و بعد نمیدانم آلمان با ادنائر ـ خلاصه در بلژیک با پادشاه بلژیک و خلاصه اینه. این همین جاهام دیدم که آن حضرات مشغولند. محصل و این و اون فلان. در آلمان وقتی که رسیدیم رفتم به هتل با ویلیبرانت بودم در برلن. دیدم یه عدهای تو اون برف ریختند جلوی اتومبیل و این ترتیبات پلیسها هم زدند.
س- برضد؟
ج- بر ضد دولت. رفتم تو هتل و گفتم که به ویلی برانت که خواهش میکنم که رئیس (؟؟؟) را بگیرید که دستور بدهند که این بچهها را آزاد کنند. بعد از فردا گفتم آقا… گفتند اینا یک وقتی خواستند که بیایند شما را ببیند ـ مخالفین. گفتم خیلی خب ـ اطرافیان آمدند که آقا مبادا. گفتم مبادا چیه آقا ـ باید بیاند ببینم چه میگویند. یکی از سالنها را چیز کردند و خب پلیس هم آنجا ـ آمدند تو و نشستند. خب یه عدهشان ریش داشتند و فلان مثل وضع فعلی آقای خمینی ـ شروع کردم گفتم آقا جان این ریشی که شما گذاشتید به تقلید فیدل کاستروست؟ یا اینکه واقعاً ریش گذاشتید. میگفتند آقا به ریش ما چهکار دارید. گفتم میخواستم ببینم که خب این ریش را برای چه گذاشتید؟ خلاصه خندهای شد و شروع کردند به صحبت کردن. یک سؤالاتی کردند و من از آنجا نگاه میکردم که یک جوانکی به آن هی سیخ میزنه که این پاشه یک حملهای بکنه. اونم زیربار نرفت. خلاصه صحبتهامون رو کردیم و حرفی ندارند بزنند. بعد که بلند شدند گفتند اجازه میدهید یه شعاری بدهیم. گفتم بله. زنده باد مصدق. گفتم بسیار خوب. رفتند. گفتیم آقا خب اینه. بعد فردا موافقی آمدند و یک شرحی تمجید و تعریف و فلان و رفتند. بعدش توی لندن تلفن کردند محصلین حالا توی… با مکمیلن که داریم میریم یک چندتا «مصدق را آزاد کنید» و گفتم اینا دوستان ما هستند. رفتیم خلاصه. رفتیم و تلفن کردند این محصلین که آقا شما تشریف بیاورید. آقا تشریف بیاورید هتل. آقایون باید بیایید بالاخره دیدن من. بیایید هتل من. گفتم آقا نخستوزیر بیاد دعوت شما آنهم در لندن گفتند غیرممکنه. بعد یک آقایی آمد آنجا که دکتر بود. البته غیر از اینها. گفت که من تودهای بودم ـ هستم. من میتونم… گفتم بله شما بیایید ایران دکتر هم باشید شما…. گفتم ابداً تا من هستم با شما کاری ندارند. اسمش را هم فراموش کردم. دکتر حسابی بود و بعد برگشت. خلاصه ـ در سفارت مهمان بودیم ـ سفارت ایران. اینام توی اون چمن مشغول بودند. مکمیلن پرسید که اینا چی میگن؟ گفتم آقا اینا برای من دارند شعار میدهند و از دوستان خودمون خب به خنده برگزار کردیم و رفت پی کارش. برگشتیم ایران و من شنیده بودم که شاه دیگه واقعاً داره دیوانه میشه. حالا با اینکه سعی کردم که این مسافرت من در خارج حتیالمقدور طنینش در ایران کم باشه. خب اتفاقاً با این حرفها من مطلقاً ترتیب اثر نمیدم. برگشتم و به یک تناسبی سفیر انگلیس و آمریکا که آمدند گفتند فلانکس شاه در این موقع به قدری ناراحت و فلان. خب آنهم میدانید با یک تن مسخرهآمیز و تحقیرآمیز. گفتم اشکالی نداره و رفتم دیدن ایشون. بعد هم قرار بود بره آمریکا. سفیر آمریکا به من گفت شما موافقت دارید (؟؟؟) گفت که بره. گفتم البته. رفتم دیدنش و گفتم خب اعلیحضرت حالا خیال میکنید که چون من دست ملکه انگلیس را فشار دادم با دوگل بودم این ترتیبات دیگه هیچ بولدوزوری نمیتونه من رو بکنه. این اشتباه است. اولاً سوکسه نخستوزیر در خارج این سوکسه ایرانه ـ ایرانی که در رأسش محمدرضاشاه پهلوی است. این تو تاریخ میمونه. نخستوزیره میره پی کارش. اما اگر نخستوزیر مفتضح شد ـ خدای نکرده ـ خب این افتضاحش برای مملکته و مآلاً برای شما. بنابراین شما از این قسمتها اولاً باید خیلی خوشحال باشید که نخستوزیر سوکسه پیدا کند. و بعد آنطرفش هم ناراحت بشید که همچین نخستوزیری انتخاب کردید که افتضاح بار بیاره بنابراین شما این را بدانید که دوگل هم با من صحبت کرد گفت که من برای دو شاه احترام قائلم. یکی ملک حسن است یکی هم پادشاه ایران. خب البته افتخار من هم هست. گفت لابد شما حالا میگین که من میرم در آمریکا چوغلی شما را به کندی بکنم. گفتم که نمیدونم خب البته مردم خیلی چیزها میگویند ولی شما نباید ترتیباثر به این حرفها بدهید. خب آره حس هم میکردم این دیگه رسیده به اون حدی که دیگه نمیتونه. خلاصه ایشان رفتند آمریکا و این حالا معلوم بود که دکتر امینی این کارها را به زور من میکنه. خب خود من میکنم. چه لازمه که…؟ حالا بدون اینکه توجه بکنه که آقا بالاخره این به حساب شماست به حساب مملکته. خب میگن کاریش نمیشد کرد اینه. در این موقع ما مجبور شدیم که یعنی قبول کردم که مسافرت به مکه به دعوت آقای مرحوم چه چیز ـ یادم نمیاد ـ ابن سعود ایشان آمدند به ژنو و تلفن کرد به من. اتفاقاً هادی حائری هم تو دفترش نشسته بود. که فلانکس من دچار دنداندرد شدم و فلانروز نمیتونم بیام. گفتم بنده اتفاقاً باید برم مکه و متأسفانه تأخیر نمیتونم بندازم. این هی نک و نوک کرد و گفتم آقا مکه یک تاریخ معینی داره خب شما تشریف میآورید هستند. اشخاصی استقبال میکنند. هرچه من و مون کرد که به هم گفت گفتم نه من باید برم و حائری هم نشسته بود.
س- یعنی شاه اروپا بود؟
ج- ژنو بود دیگه برگشته بود از
س- میخواسته شما تهران باشید در موقع ورود؟
ج- بله ـ بله ـ گفتم آقا موقع مکه است بنده نمیتونم بمانم. بعد گذاشتم حائری گفت آقا… گفتم آقا مکه یک تاریخ ثابتی داره. بنده مکه را برای سال بعد که نمیتونم بهم بزنم. بنده الان میرم و گفتم آقا این حرفها چیه؟ خب ایشان میاد استقبال ـ استقبال لزومی نداره بنده باشم. خلاصه ـ اینم از اون ـ نه اینکه واقعاً به طور بدی هم باشه چون خب بالاخره مکه… خلاصه رفتیم. خب مکه هم البته ـ همین موضوع مکه هم حالا قبل از اینکه ایشان برند ترتیبش داده بودیم مثلاً آقای ملکپور رفته بود که من بشم امیرالحاج. شاه به من گفت گفتم آقا ملکپور شایسته نیست امیرالحاج بشه. این حرفها به مکه میره. خب کارهای دیگه هم میکنه غیر از کار مکه. خراسان هم بره. امیرالحاج باید یک کسی باشه که واقعاً مورد… مسلمون باشه نمازخون و این حرفها ـ میشه ـ من یک کسی را در نظر گرفتم آنهم دکتر جزایری است و کار ندارم. خب مثلاً جزایری را من وقتی استاندار خراسان کردم. شاه گفت آقا این میره همه زنها را میکنه توی چادر. گفتم آقا زن خودش بیچادره. زن خودش معلم مدرسه است. حالا دکتر جزایری خواهرش زن میلانی بود که یکی از مجتهدین مشهد بود. گفتم آقا اولاً در یکجایی مثل مشهد باید یک آدمی باشه مسلمان ـ نمازخون همه هم بدونند که هرچه… بهعلاوه قوموخویش میلانی هم هست. این برای من خودش آنجا یک وزنی است. وقتی رفتم مشهد خب اون دفعه اول چیز دفعه دوم جزایری هم بود. آقای میلانی دیدن من نیومد. در صورتی که آن آقای کفائی آمد و این ترتیبات و بنده هم به میلانی آخرها تلفن کردم که خب خیلی من متأسفم که شما را ندیدم با تلفن خداحافظی کردم. گفتم آقا آخوند را باید بالاخره حدودش را رعایت کرد بنده هم زیر بار این نمیرم که بر دیدن یک کسی که او بازدید نخواهد آمد. حالا این تمام ترتیبات بودمنظورم اینه که مجموع این سیاست دولت بنده که یک سیاست نویی بود. حالا به مصدقالسلطنه کاری ندارم. اون یک ترتیب دیگه بود ولی در این ژنراسیون ما که بنده مثلاً جزو این ژنراسیون بودم این برای ایشون ناراحتکننده بود و تازگی داشت. و خود من هم واقعاً معتقد بودم که ما باید بهتدریج یک اصول دموکراسی را برقرار بکنیم. با این مشارکت مردم لااقل ـ این طبقه جوان حس بکنه که… همه هم واقعاً من دیدم که یواشیواش. این هم نرسیده بود داره این طبقهای که جزو مصدق هست اینا میاند جلو. اون چیز مال امجدیه را هم خود من گفتم آقا جان شما برید آنجا صحبت بکنید اما متوجه باشید نفت و اینها را مطرح نکنید. حرفتان را بزنید. خب این آقایون روی بیتجربهگی رفتند و همین آقای بختیار که رفت و صحبت کرد. بعد هم گفتم آقا این چندین هزار نفری که آنجا بودند یک دو سه هزار نفری هم خود ما فرستادیم. سازمان امنیت این… نگید اینجا مال شما بودند ـ آنجا را پر کردیم شما گذاشتید به حساب خودتون. این منم بازی را بذارید کنار. من میخوام یکجوری باشه که روز اول هم کشاورز صدر و اینها را خواستم گفتم شما برید این حزبتان را علم کنید. گفت تابلوی جبهه ملی گفتم نه. جبهه ملی مال مصدقالسلطنه است. گفت پس ما چیزی نداریم. گفتم پس شما چیزی نیستید. مصدقالسلطنه اون مال مال خودشه. شما میخواهید سرقفلی این دکون را بگیرید برای خودتان. این درست درنمیاد. گفتم آقا جان شما این را بدانید میخوام به شما بگم چیزی نیستید. بنابراین میخوام شما یک چیزی بشید. خب برید اینکار را بکنید. صحبت بقایی شد. گفتم بقایی بسیار آدم خوبی است منتهی ترمز میخواد. به گوش بقایی هم رسیده بود. گفت که بله… گفتم بقایی اگر ترمز نکشی هوا ورش میداره یه آدم بسیار… خیلی واقعاً هم باید انصاف داد که بقایی تنها کسی را که مخالفت نکرد با تمام تحریکاتی که کردند من بودم. گفت نخیر من مخالفت نمیکنم. حالا کار ندارم. متأسفانه این برای مملکت ـ چون یک مرکز ثابتی شاه ـ دولت میاد و میره ـ خلق اله هم همیشه هم با یک مرکز ثابتی ارتباطی داشته باشند. اگر آن مراکز اینها سوق بده طرف دولت خب کار میشه. اما اگر اینو بگیره برای روز مبادا که با این چوب تو سر آن دولت بزنه همین بدبختی پیش میاد. که به ایشون میگفتم آقا بایستی یک سیاست کینتنیل باشه یعنی این مطلبی که بنده شروع کردم این بعد ناتمام نمونه که جور دیگه بشه. والا همینطور این قافله تا به حشر لنگ است. شروع میشه وسط بعد دوباره از نوع شروع میشه ما نقطه اول میمونیم. بهشون گفتم آقا این هفتاد سال مشروطیت به این مردم حالی نکردند که آقا آزادی یعنی چه ـ مرز آزادی چیه ـ این نشد. نه در مدرسه این است که ما همینطور گرفتاریم و گرفتار خواهیم بود. از یک جا باید شروع بشه. شما قبول بکنید ما یک دایرهای را معین کنیم که آقا در این دایره شما آزادید. اما اگر ـ اما نقطه نباشه ـ بعد این دایره یواشیواش وسیع بشه. حتی با روزنامهنویسها خب یادتان هست که ـ من همینطور دائم مشغول بودم. به خودشون گفتم آقا خودتان خودتان را سانسور کنید. به این معنا چون سیاست خارجی مملکت را بپرسید همهجا دنیا همانجایی هم که آزاد هستند میپرسند که آقا این را ما مینویسیم به سیاست خارجی… خب این را شما یک مقداری ـ به عنوان سانسور نیست ـ به عنوان هدایته که شما یک کاری نکنید که به منافع اساسی مملکت لطمه بخوره.
علی امینی، نوار ۳
روایتکننده: دکتر علی امینی
تاریخ مصاحبه: چهارم دسامبر ۱۹۸۱
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳