کمدین بودن
زینب موسوی در اینستاگرام خود نوشت:
اون دیوارهای سنگی بلند بیشتر از هرچیزی بهت میگفتن که زینب موسوی تنهایی خیلی تنها…
وقتی باچشم بند راهرو و پله های زندانو رفتم بالا تا زنگ بزنم خونه، اون حس خیلی بیشتر از قبل تو وجودم پخش شده بود. مامان که اون ور خط گفت بهم افتخار میکنه و نگران چیزی نباشم اون حس کاملا از بین رفته بود… با خودم هی میگفتم مامان ازم راضیه و من کار بدی نکردم.
ولی به مرور انفرادی کار خودشو میکنه. وقتی شبها خوابت نمیبره و در عین بیداری متوجه اطرافت نیستی وقتی که صدات میکنن بری بازجویی خوشحال میشی می فهمی که تنهایی خیلی قوی تر از همه احساسات دنیا میتونه تورو شکست بده…
بعد از زندان، برای من هیچ وقت چیزی بهتر نشد وهمیشه حس میکردم خیلی تنهام. تنهایی از انفرادی تا خونه آقاجون با من اومده بود. تا تهران هم اومد. تنهایی لابلای زندگی من قدم میزد تا وقتی که مهرداد اومد و ما ازدواج کردیم. بعد از 8 ماه تنهایی رفته بود. من حضور و محبت آدمها رو با گرمای وجود مهرداد حس میکردم. و این شگفت انگیز بود…
بعد دوباره همه چی سیاه شد. مهرداد بود عروس شده بودم و فک میکردم شادترین دختر دنیام ولی همه چی سیاه شد. تهمت های آشکار و حرف های احمقانه زیادی زده شد. مهرداد بود وبازم تنهایی بیشتر بود. رفیقم برای اینکه تهمت بقیه رو تکرار نکرده بود و ساکت مونده بود سرم منت می ذاشت. دوباره توهین به من مد شده بود. زندگی عاشقانه منو مهرداد بعد از مدتها دوری فرصت اندکی برای کنار هم بودن داشت و من روزهای زیادی از اون روزها رو به جرم کمدین بودن و به جرم تلاش برای زنده موندن گریه کردم. و جهان اندازه اون سلول و دیوارهای سنگیش برام گرفته و تاریک بود و من خیلی تنها بودم. دیدم که تنها یک گوشه نشسته ام همه آنهایی که فکر میکردم دوستم دارند یا در میان همهمه بقیه لگدهایی به سر و صورتم میزنند یا نگاه می کنند و من خیلی تنها بودم. و من برای تجربه دوباره این تنهایی خیلی خیلی ناتوان بودم و روحم شکست و هیچکس نفهمید کمدین بودن من چقدر جرم بزرگی بود وقتی که چشم بر تلخی زندگی نبسته بودم و کاش انسان می دانست تا کجا بی رحم و ذلیل است…
انتهای پیام