«نه به خاطر فروغ»
افشین علاء، شاعر انقلابی در یادداشتی تلگرامی نوشت:
پوران فرخزاد هم پر کشید، با داغ های پیاپی بر دل، و زخم های التیام ناپذیر بر جان. هرچند تا پایان عمر صبورانه ایستاد و لبخند را از لب، و نور امید را از مردمک سیاه چشمانش دور نکرد. به ایران، به شعر، به کتاب و به هنرمندانی که پروانه وار گرد او می چرخیدند عشق ورزید و در آپارتمان صمیمی اش پذیرای اهالی هنر و شعر و موسیقی بود. همان جا که سعادت اولین دیدار با بانوی غزل زنده یاد سیمین بهبهانی را یافتم.
دوستش داشتم، نه به خاطر فروغ، که به خاطر فروغ چشم های زلال و نگاه معصومانه خودش. به خاطر مشرب وسیع و رواداری اش در برابر سلیقه های گوناگون. به خاطر آهنگ خوش کلام مطنطن و حرف زدن های رک و پوست کنده اش. به خاطر رفتار مهربانانه اما بزرگ مآبانه اش. و این که عادت داشت همه را با اسم کوچک شان صدا بزند تا خود را به او نزدیک بدانند. و این که دوست داشت از مرتب سر نزدن ما به خانه اش گله کند تا خود را عزیز ببینیم.
دوستش داشتم چون گنجینه ای از خاطرات قیمتی بود و بی مضایقه بذل می کرد. داغدیده و کهن سال بود اما نزدیک بودن خاموشی اش را باور نمی کردم و هر دوشنبه که می گذشت و سعادت دیدار نصیبم نمی شد، به دوشنبه بعد امید داشتم و به دوشنبه های بسیار که با شعرهای تازه به دیدارش بروم.
اما مگر رسم اجل نه این است که خبر نمی کند؟ هرچند پوران بی خبر نرفت و چند روز آخر را در کما گذراند. اما جز ناباوری چه چاره ای داریم؟ روحش شاد باشد. چقدر پشیمانم به خاطر دیر به دیر دیدنش و چقدر بیزارم از ابراز عشق ها و علاقه های پس از مرگ نام آوران. اما خدا را شکر، همیشه این توفیق را داشته ام به کسانی که دوست شان دارم، در زنده بودن شان ابراز مهر و خاکساری کنم و شعرهایم را نیز، نه فقط پس از مرگ، که در زنده بودن شان هم تقدیم شان کنم. از جمله شعری که سال پیش از صمیم جان برای پوران فرخزاد سرودم و برای خودش خواندم و نسخه ای از آن را به دست مهربان خودش دادم تا گاه با همان مردمکان سیاه، نگاهی به آن بیندازد. پس داغ فراق او را با همین غزل ناچیز تسکین می دهم و برای آن از بند رسته به فروغ پیوسته نیز تسکین و التیام ابدی آرزو می کنم.
“برای تنهایی های پوران فرخزاد”
پوران بخند ! گرچه دلت خون است
هر چند،خنده های تو محزون است
هر چند داغدار عزيزاني
درخانه اي كه چون تودلش خون است
چشم تو از بهار هم ابری تر
داغ تو از شماره هم افزون است
اندازه غریبی و تنهاييت
میدانم از محاسبه بیرون است
بااین همه بخند! که ازهرسو
هرلحظه غم به فکرشبیخون ست
ازپله های خانه بیا پايين
این بیدها برای تومجنون ست
تهران برای دیدن چشمانت
آیینه ای به وسعت کارون است
باورنکن که پیر شدی وقتی
اینقدر گونه های توگلگون است
وقتیکه چشم های غزل خوانت
سرشارشعرتازه و مضمون ست
ازخانه گاهگاه بزن بیرون
بیرون پرازفروغ وفریدون است!
افشین علاء
٢٤ مرداد ٩٤
انتهای پیام