نشانیِ نادرست از بهمنِ بهمن | مرتضی مردیها
«مرتضی مردیها»، استاد دانشگاه در یادداشتی تلگرامی نوشت:
در باب اینکه چهل سال بیش میرود که ما لاف میزنیم که بهمنِ بهمن را شناختهایم، ولی کماکان نشانی نادرست میدهیم.
یکی از وجوه جالبتوجه انقلاب ۵۷، بُهت و ناباوری نسبت به آن پیروزی زودرس و کمهزینه بود. از نزدیک شاهد اعتراف صریح کسان زیادی، از عناصر سطوح میانیِ تحریک و مدیریت اعتراض، و بعدها بالاتر، بودم مبنی بر این که هرگز منتظر چنین پیروزی ساده و سریعی نبودهاند و خود را برای سالها مبارزه (شاید حتی مسلحانه) همراه با ابتلا به قحطی و گرسنگی و مصائب دیگر آماده میکردهاند. باری، این چندان هم چیز تعجبآوری نبود. انقلاب یا نمیشود یا آسان است. چیزی به نام انقلاب سخت وجود ندارد، مگر حالتی بس کمیاب که در آن شرایطی پیش آید که نیروهای انقلابی هم دست به خشونت مشابه برند، و این به جنگ داخلی منجر شود. شگفتانگیز وقوع خود انقلاب بود، ورنه هر انقلابی اگر شد اغلب سریع و کمهزینه خواهد بود.
انقلابها یا مثل انقلاب فرانسه است که بر اثر تعلل در سرکوب فوری و کارآمد اولین تحرکات، یکمرتبه شعلهور میشود و دیگر کنترل آن ممکن نیست، یا مثل انقلاب روسیه است به دلیل نبودِ جهاز کافی (نیرو و سازماندهی) برای چنان سرکوبی (به دلیل تحلیلرفتن نیرو و بودجه در یک جنگ طاقتفرسای بیرونی). در این هر دو وضعیت، انقلاب به فوریت محقق میشود و به پیروزی میرسد. در موردی مثل انقلاب انگلستان، به دلیل برخورداری دو طرف (دربار و پارلمان) از منابع مالی و نظامی مشابه، کار انقلاب به جنگ داخلی میکشد، و در موردی مثل انقلاب چین، تحرکات در یک فضای بیدولت و میان نزاعهای ملوکالطوایفی مایه میگیرد، که امکانی برای طولانی و پرهزینه شدن دارد. موارد بسیار بسیار بیشتری هم وجود دارد (۹۹ درصد جوامع در ۹۹ درصد تاریخشان) که هیچکدام از این دو واقعه (نبودِ امکانات یا نبودِ قاطعیت، در سرکوب فوری و کارآمد نخستین شورشها) اتفاق نمیافتد، چون شرایط بسیار استثنایی که برای آنها لازم است معمولاً فراهم نیست.
به عبارت دیگر، انقلاب یا شدنی نیست یا بسیار آسان است. انقلاب یعنی شورشهایی کوچک که چون به فوریت و به قاطعیت و بیرحمی سرکوب نمیشود، جان میگیرد، بهسرعت گسترش مییابد، مراکز اقتدار حکومتی را اشغال، و قدرت را از حکومت سلب میکند. دقیقاً مثل آتشی که در ابتدا میشد خاموشش کرد، ولی چون وسایل اطفا نبود یا در زود جنبیدن تعلل شد، بهسرعت شعله میکشد و فراگیر میشود، چنانکه دیگر زور نیروهای آتشنشان به آن نمیرسد: هرجا را خاموش میکنند، شعله از جای دیگری سر میکشد. تا جایی که خود آتشنشانان در محاصرهٔ آتش یا باید بگریزند یا بسوزند. اما (امایی بسیار مهم) مادامی که آمادگی قاطع و امکان کافی برای مقابله باشد (و در اکثریت گستردهٔ موارد چنین است)، داستان داستان مشت و سندان خواهد بود.
این فقره در ایران فهم نشد. کسانی آن پیروزی آسان را به امور ماورائی منسوب کردند، و کسانی به این فرمول که وقتی ظلم باشد و مردم آگاه، انقلاب میکنند و طبعاً پیروز هم میشوند. اعتقاد اول، در پی برخی جاخالیدادنهای بدجورِ نیروهای ماورائی مفروض، در بزنگاههای مهم، رفتهرفته فقط جایی در کلیشههای تبلیغاتی برای خود نگه داشت، و کسی (حتی از خود بانیان) دیگر آن را جدی نگرفت. دومی ولی، از سوی بسیاری، خیلی جد گرفته شد. از دولتیِ سرِ همین جد گرفتن آن فرمول است که بارها و بارها اعتراضات و شورشها در گرفته و بهسرعت سرکوب و نابود شده، و هر بار خلق، از عامی و عالم، به فکر فرو میروند که: کجای کار عیب داشت؟ کجا اشتباه کردیم که نشد؟ و بر این اساس، گاهی به جدال و جنجال با خود و با دیگری برمیخیزند و تقصیر تقسیم میکنند. در حالیکه اشتباهی نبود، به جز عدم توجه به همین توضیحی که گفتم.
اگر کسی خود را با یک بوکسور حرفهای دراندازد یا با جمعی از رنود که زدوخورد عادت آنها است، حتی اگر مورد ظلم آشکار آنها قرار گرفته باشد، همه به او ایراد میگیرند که چرا بیعقلی کرده و خود را در معرض معارضهای قرار داده که باختن در آن از پیش معلوم و مسلم است. نیز کسی ندیده و نشنیده که اگر مثلاً ارتشی به کشوری حمله کرد، مردم مورد حمله جلو لشکر مهاجم تظاهرات کنند. همه این حقیقت را بدیهی میانگارند که برای پا گذاشتن به هر میدان مبارزهای که پای زدن و کشتن در میان است، چنانچه (به هر دلیل) حداقلی از تناسبِ عِده و عُده در کار نباشد، مصلحت در پرهیز است؛ هرچند به قیمت خون دلی عمیق و طولانی. پس علت چیست که در اینجا چنین ملاحظهای در کار نیست؟
یک دلیل ممکن است این باشد که گاهی شرایطی پیش میآید که دیگر محاسبه و مصلحت معنای خود را از دست میدهد. گاهی حداقلی از شرف اقتضا میکند که کسی زیر بار حجمی چگال از تحقیر و تعدی نرود، ولو به قیمت جانش. فرض کنیم این درست باشد، اما در چنین صورتی دیگر انتظار پیروزی و دلخوری و حیرت از شکست در میان نیست. میتوان فرض را بر این نهاد که گاهی اصلِ نشان دادنِ واکنش در برابر چنان وضعیتی، مجاز یا حتی واجب است، حتی اگر یک واکنش نااندیشیدهٔ صِرفِ احساسی باشد؛ اما این صرف واکنش است، چیزی از سنخ “جهر بالسوء” یا منطق “یک کشته بهنام به ز صد زنده به ننگ”. در چنین شرایطی، اگر قومی جان بر کف بر جیش مقابل کوبید، دیگر از تیربارانِ روبهرو تعجب نمیکند.
دلیل دیگر ممکن است باور به موجه و موفق بودنِ مبارزات مردمیِ مسالمتآمیز باشد، همچون در مثال معروف گاندی و ماندلا. این، با وجود شهرت بسیار، بسیار مغالطهآمیز است. زیرا اولاً این نمونهها ناظر به مبارزات ضداستعماری است، که در آن عقبنشینیِ قدرتِ مسلط به منزلهٔ چشم پوشیدن از بخشی از منافع خود است نه از اصلِ بودن؛ و ثانیاً، فقط در مواردی جواب میدهد که در جبههٔ مقابل دولتهایی باشند که (به هر دلیل) ملاحظات افکار عمومی جهانی برایشان مهم است؛ چندانکه ممکن است ترجیح دهند این بخش از منافع را بگذارند و بروند و بدنامی بیشتری برای خود نخرند. در جایی که معارضه با اقتدارگراییِ حکومتی در کار است نه استعمار خارجی، و در جایی که ملاحظهٔ افکار عمومی جهانی به صراحت مطرود و حتی مورد لجاج است، اسطورههایی مثل گاندی و ماندلا هم بازی را بهراحتی واگذار میکنند.
وجه دیگری هم برای این رفتار هست و آن از روی دست انقلاب ۵۷ نگاه کردن است. در آن واقعه، چنانکه مشهور است، حکومتی بود نامردمی و ستمگر، و مردمانی که آگاه شدند و دست به اعتراض و تظاهرات زدند و قدرت قاهره را سرنگون کردند. فرض بر این است که هیمنهٔ سترگِ آن حکومت، پوشالی و ظاهری بود، چون بر قدرت مردم و پذیرش شهروندان مبتنی نبود؛ برای همین هم با یک تکان جدی فروریخت. این توضیح اشتباه است. بقاء قدرت یک حکومت هیچ ربطی به مشروعیت مردمی آن ندارد. حتی به کارآمدی آن هم (مثلاً در اقتصاد) ربط وثیقی ندارد، فقط به یک کارآمدی وابسته است که گفتیم. فروریختن حکومت پهلوی ناشی از این بود که در سرکوب فوری و قاطع نخستین تجلیات شورش تعلل کرد. همچنانکه فرونریختنِ بسا از حکومتهای غیردمکراتیک نه ناشی از مشروعیت داشتن است نه کارآمدی اقتصادی. و البته (برخلاف آنچه که بسیاری تصور میکنند) معمای حیرتآور و شگفتانگیز و بیپاسخی هم نیست؛ صرفاً محصول کنترل سختگیرانه است و سرکوب سرسختانه. کره شمالی را، از باب مثال، در نظر آورید.
انقلابهای مشهور به رنگی و مخملی و انقلابهای موسوم به بهار عربی هم از این قاعده بیرون نیست. تمامی آنها در این اصل مشترک بودند که حکومتها (به علل متعدد و متفاوت) یا فاقد امکانات کافی سختافزاری سرکوب سخت و سریع اولین تحرکات حاکی از نافرمانی بودند یا قاطعیت کافی نرمافزاری برای تصمیم و فرمان به سرکوب به خرج ندادند. موردی مثل سوریه، که حکومتش خواست، به هر قیمتی که شده، بماند (بنابر بعضی منابع، حتی با بمباران شیمیایی مردم خود)، ماند.
حکومتهای غیرانتخابی (یعنی آنهایی که با رأی مردم کنار نمیروند)، اعم از فاشیستی، کمونیستی، سلطنتی، امپراطوری و نظایر آنها، البته جاودانه نبودهاند؛ هرچند طول عمرهای متفاوتی، از چند سال تا چند قرن، داشتهاند. کنار رفتن آنها علاوه بر مقهور شدن در جنگ، کودتا، و انقلاب، در مواردی ناشی از رسیدن به یک حلقهٔ ضعیف یا دلرحم مدیریتی، یا اختلاف شدید در هستهٔ سخت قدرت بوده است. گاهی هم وقوع یک حادثه بهکلی غیرمترقبه توانسته است حکومتی مقتدر را مضمحل کند. اما وجه مشترک تمامی این عوامل پیشبینیناپذیری آنها است. باورهای سنتی نظیر اینکه “مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد”، یا “شبی دود خلق آتشی برفروخت”، و نیز باورهای کلاسیکی نظیر “صدای مردم صدای خداست”، یا برخی باورهای ظاهراً علمی جامعهشناسانه و سیاستشناسانه دال بر ضرورت بنیادهای مردمی و اعتدالی یا پشتوانههای اقتصادی و روابط بینالملل برای دوام یک حکومت، فقط کمی تا قسمتی درستاند (بهویژه نه در مورد حکومتهای غیردمکراتیک و غیرتوسعهگرا و مایل به بقا به هر قیمت).
انتهای پیام