خرید تور تابستان ایران بوم گردی

بهاریه‌ای به احترام داریوش مهرجویی و اهالی امروز

«امیرعباس مهندس» در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:

این نوشته را ابدن بهاریه نپندارید این نامه‌ای است به دوستی که به عمد گمشده است.

علی جان! بیا خودت را نشان بده. خسته شدم از بس دنبالت گشتم. سخت محتاج توام. نیازت دارم. تو که دست کسی را رد نمی‌کردی بیا برای ساعتی حتا چند دقیقه‌ای خودت را نشان بده. قبول دارم اشتباه کردم. ببخش، به چه زبان بگویم. قربانت بروم‌ مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زنم. بی‌انصاف، خدای انصاف بودی. آیا خطای من این‌همه بزرگ بود و نبخشودنی؟ علی جان! علی عابدینی من! رفیق قدیمی پا به راه. قهر هم اگر باشد نباید تا آخر دنیا طول بکشد. برای یک‌بار فکر کن شاید دیر شود. علی جان خیلی دنبالت گشتم. اون روز که مادرت فوت کرد جلو ایستاده بودی با صورتی یخ کرده و بی‌باور و من دورتر به جای تو گریه می‌کردم دیدی و اصلن انگار نه انگار. خدابیامرز چقدر می‌گفت تو‌هم مثل پسر خودم، چقدر برای‌مان آب‌گوشت درست کرد چقدر نیمرو و… چقدر صدا می‌زد بیایید چای تازه دم است. حالا ارواح خاک خانم‌آغا بیا. بعد از خانم آغا بود که گفتن رفته‌ای شیراز حافظیه گوشه‌ای نشسته‌ای فال حافظ می‌گیری. آمدم شیراز هر جا را گشتم نبودی. بعد گفتن طرف‌های گناباد بوده‌ای آمدم گناباد. گفتن مشهد دیدنت که هر روز مقابل پنجره فولاد می‌ایستی تا ظهر تا شب تا صبح. یک هفته مشهد بودم همه خادم‌ها می‌شناختنت اما نبودی. چقدر آمدم در خانه‌تان همسایه‌ها گفتن‌ خیلی کم می‌آیی و می‌روی. می‌دانم در همین نزدیکی هستی. پنج‌شنبه‌ها می‌روم سر خاک خانم‌آغا دیر می‌رسم نمی‌دانم خودت بوده‌ای یا کس دیگری. سنگ قبر شسته شده و رویش گلاب ریختن. مادرت غیر از تو کس دیگری نداشت. دو نفر بودید ماه‌ترین و آرام‌ترین مادر و پسر دنیا. مگر من چه گفتم. برای سال‌ها باهم بودن یک نفهمی مجازاتش این است؟ خوش انصاف! با کدام حنجره فریاد بزنم چگونه بگویم. می‌دانم بعد از خانم آغا جان تو بود و جان شب‌بوهای بهار، جان تو بود و جان بنفشه‌‌ها، جان تو بود و رعنایی شمعدانی‌ها. جانت را می‌دادی برای یک باران بهاری در کوچه‌باغ‌های فین، در کوچه‌های ابیانه، در کویر بارانی که تا چشم کار می‌کند آسمان است و آسمان، در خلوت گلستانه که می‌شود یک‌راست رفت خدمت آقای خدا کنارش نشست و هی پا و دستش را بوسید. حالا تو را به جان شب‌بوها قسم خودت را نشان بده. مثلن بهار است اما دل‌تنگی و ناچاری دارد خفه‌ام می‌کند.

یادت هست چقدر با هم فیلم می‌دیدیم. سفر به سیترا، چشم اندازی در مه. فیلم هامون بود که بحث کردیم. همه‌ی دیالوگ‌های فیلم را حفظ شده بودیم یکی تو می‌گفتی یکی من:

_ ما آویخته‌‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک‌زده خودمون رو؟
_ خدایا یه معجزه… برای من هم یه معجزه بفرست… مث ابراهیم. شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه این‌طرفی، یه اون‌طرفی…
_ انسان ازآن چیزی که بسیار دوست می‌دارد، خود را جدا می‌سازد. در اوج تمنا نمی‌خواهد. دوست می‌دارد اما در عین حال می‌خواهد که متنفر باشد. امیدوار است، اما امیدوار است امیدوار نباشد. همواره به یاد می‌آورد اما می‌خواهد که فراموش کند.
_ اگه من اون منی باشم که تو می‌خوای باشم، که دیگه من، من نیست. یعنی منِ خودم نیستم…

یک بار گفتی تو مثل علی عابدینی هستی. ماتم برد. من و مرشدی؟ من و راهبری‌؟ گفتم شوخی بد نکن. مسخره‌ام می‌کنی؟ قسم خوردی، به جون خانم آغا قسم خوردی و من گریه‌ام گرفت. پرسیدی چرا گریه می‌کنی؟ یادت هست گفتم خانم آغا یه دنیاست به اسمش قسم نخور. حالا ارواح خانم آغا خودت را نشان بده. یادت هست فیلم بالا در آسمان از جیسن رایتمن بود وقتی هاردی گفت فردا دم آفتاب اعداممون می‌کنن. لورل جواب داد کاش فردا هوا ابری باشه… گفتی تو ساده‌ای مثل همین لورل. خندیدم و گفتی این چرک‌ترین خنده عمرت بود. حالا خیلی وقت است نیستی تا ببینی چقدر به سادگی‌ام می‌خندند. من بارها گفته‌ام خرم. خر خر. اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم عزیزبن‌هایم خرم کنند. بعد بایستند توی رویم و بگویند ساده‌ای خیلی ساده‌ای و به تمسخر و طعنه بخندند. یادت هست، دره پریان بودیم که گفتم این مردم چشم بستن و بزرگواری را سادگی می‌دانند.

علی‌جان شاید آن عصر پایان اسفند سادگی کردم. پرسیدم تو را چه می‌شود؟ همیشه شلوار و رخت‌هایت خاکی است. انگار زمین خورده‌ای؟ شلواری که خطش خربزه قاچ می‌کند باز خاکی است؟ خندیدی یعنی لبخند زدی. گفتی زمین ‌خوردم. باور نکردم. راستش ترسیده بودم یک بار ام اس یا چیزی شبیه به این نگرفته باشی. قسم‌ات دادم. گفتم قسم جان خانم آغا را نمی‌دهم. سرت را پایین گرفتی و من هی می‌گفتم جان من جان… جان … مادرت را نمی‌گفتم. تا زیر لب جواب دادی ابتلا. مبتلا شده‌ام. فریاد کشیدم مبارک است‌. آخرش افتادی توی کوزه. امشب مهمان من هستی به هرچیزی که بخواهی. اما آقای معرفت کی گرفتار شدی که حالا می‌گویی؟ جایی برای گلایه نبود می‌دانستی اهل گلایه نیستم. خب چرا لباس‌هایت خاکی و گلی است. سرت را آوردی بالا. چشم‌هایت دریای اشک بود. پرسیدم چیه؟ چطور شده؟ کی هست؟ می‌داند بهترین پسر شهر دل‌بسته‌اش شده. یک کلمه گفتی نه. پرسیدم نه؟ نه. خب کجاست من بهش بگم. گفتی نیست دو سال است نیست. قبول کن گیج شده بودم. تو عاشق شده بودی، آن هم دل‌باخته‌ی کسی که نمی‌دانست، آن هم کسی که دو سال نبود. سفر کرده یا به خانه شوهرش بوده. گفتم خب لباس‌هایت. تو نگفتی من به جای تو جواب خودم را دادم. شب‌ها می‌روی خودت را به دیوار و در خانه‌شان می‌کشی. خودت را در درگاه خانه‌شان به زمین می‌زنی. دستگیره در خانه‌شان حاجت‌گاهت شده. نگاه نمی‌کردی. از تکان تکان شانه‌هایت جواب می‌گرفتم. از خریت اتمی تو سه بار صورت و سرم را در چشمه سلیمانیه فین فرو بردم. نعره زدم خر سال‌هاست عاشق کسی هستی که نمی‌داند. دو سال‌است رفته و نیست‌ آن‌وقت خاک کویش را مثلن توتیای چشمت کرده‌ای. آخه این حرف‌ها از قدیم بود در عصر مدرن مجنون نوبری. خجالت نمی‌کشی…این‌همه چه و چه. برای کسی بگویی به شعورت شک می‌کند. من این همه سال با یک دیوانه همراه بودم و نمی‌دانستم. بس است حالا هم که مثل بچه‌ها هق‌هق می‌کنی. هی حرف زدم هی رطل و یابس بافتم. آرام که شدی سیگاری روشن کردی. از تعجب آتش گرفته بودم گفتم سیگار؟ اون هم تو؟ چشم‌هایت را باز کن دنیا پر است از حرف‌های بیهوده لااقل چیزی بگو تا این‌که زیر لب خواندی یا من حس کردم می‌خوانی:

… وقتی خالی شده‌ام از خودم/ چه چیزی را ببینم که به دیدنش بیارزد/ زمانی‌که همه چیز معنی‌اش را/ در تو جا گذاشته/ دنیا را باید توتون سیگاری کرد/ و در یک کام به آتش کشید
و باز خواندی:
شده است دل‌تنگ کسی باشی که نیست/ شده است عاشق صدای کسی باشی‌و…/ شده است راه رفتن کسی بشود نیازت که…/ اصلن بگذریم/ شده است از دور دور به تماشا کردنی قانع باشی/ که از دیدن تو واهمه دارد/ شده است پشت به باد بایستی/ به حرف زدن با خودت/ باد برگردد/ دهانت را پر کند که حتا نتوانی بگویی/ چرا و به چه علت/ شده است شب تمام زورش را بزند/ شب‌تر باشدو/ شب‌تر بماند/ شده است روزگار همه‌ی زورش را بزند/ تویی که روی‌ای نداری را از رو ببرد/ شده است…

پرسیدی مگه این‌ها را تو ننوشته‌ای؟ مات و مبهوت مانده بودم. بلند شدی گفتی مگه حسن لیلا به یک دستگیره در و یک متر پارچه دلش خوش نبود. من چکار به اون و زندگی‌اش دارم. بلند شدی بروی. پشت در ایستادی گفتی سال‌هاست هیچ‌کس نمی‌دونه غیر از خانم آغا. فکر کردم می‌فهمی‌ام. مثلن تو… سرت را زدی به لبه دیوار، خون شد. رفتی. دنبالت آمدم تا سر خیابان تا در باغ فین اما گم شده بودی، گم گم و تا حالا پیدا نشده‌ای . علی آقا کجایی که بیایی و ابتلای مرا ببینی. بیا، تو این راه را رفته‌ای، راه نشانم بده. پیش از پروانه شدنم بیا. جان خانم آغا . دیشب خوابش را دیدم نگرانت بود نگرانم بود. علی علی علی عابدینی من …


*علی عابدینی بازیگر فیلم هامون از داریوش مهرجویی
*حسن لیلا داستانی در شماره پنج‌شنبه 27 خرداد1400

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا