خرید تور تابستان

«حقیقت مثل کشیده آبدار بود»

سیامک رحمانی در سایت برترین ها نوشت: آنها راستش را گفتند. بدون تعارف، بدون ریاکاری و بدون ترس مقابل میکروفن و دوربین قرار گرفتند و حقیقت را گفتند. حقیقت البته ویرانگر است. این بچه‌ها می‌خواهند آب و خاک‌شان را بگذارند و بروند. اصلا دارند تحصیل می‌کنند و می‌خواهند موفق شوند که بتوانند بروند. این «بچه‌ها» هم به زبان آسان می‌آید. چیزی که مسئول و مدیر مملکت حاضر نیست بپذیرد و واکنشی نشان دهد این است که این «بچه ها» بزرگترین سرمایه‌های مملکت‌اند. آینده کشورند. هر جامعه‌ای سعادت و رشد و توسعه‌اش را در نسل‌های بعدی می‌بیند. نسل‌های بعدی ما به فکر رفتن‌اند. می‌خواهند همه چیزشان را بردارند و ببرند. این واقعیت برای کسانی که دل در منافع ایران و مردمش دارند، تلخ و سیاه است. عده‌ای اما هنوز نمی‌خواهند اعماق فاجعه را ببینند و بپذیرند. 

دارم از ویدئوی هولناک و خبرسازی می‌نویسم که جوانان کنکوری در آن از تمایل به رفتن می‌گویند. از آمریکا، کانادا، اروپا و استرالیا. از جاهایی دور از اینجا.

چرا می‌خواهند بروند؟ 

نسل جوان جامعه ایران پاسخ این سوال را به هر شکلی که می‌توانسته‌اند داده‌اند. تقصیر آنها نیست که دیده نمی‌شوند و صدایشان شنیده نمی‌شود. جوان ایرانی طیف وسیعی از سلیقه و طرز فکر و سبک زندگی است. خیلی‌هایشان دل‌شان می‌خواهد طور دیگری بروند و بیایند. می‌خواهند خوب زندگی کنند. حاضر نیستند پای امر و نهی‌ بزرگترها زندگی‌شان را قربانی کنند. حاضر نیستند برای آینده‌ای مبهم زندگی امروزشان را فدا کنند. این را چطور باید بگویند که مسئول کشور بشنود. چطور باید بگویند که از زندگی کردن با اینترنت فیلتر شده، با رسانه‌های فیلتر شده در لباس‌های تعریف شده و به شیوه خاص اقلیتی تندرو در کشور خسته‌اند. چطور باید بگویند که دلشان می‌خواهد خارج از چارچوب‌های سفت و خفه‌کننده مدیر فرهنگی و علمی و امنیتی کشور کار کنند و به کشورشان و به زندگی خودشان خدمت کنند. چرا باور نمی‌کنید که رفتن برایشان انتخابی سخت است. چرا قبول نمی‌کنید که مثل همه مردم دنیا می‌خواهند در شهر خودشان، با فرهنگ خودشان و کنار خانواده خودشان زندگی کنند؟ چرا فکر می‌کنید این جوان‌ها، این نسل، غربت را با رغبت انتخاب می‌کنند.

حقیقت مثل کشیده آبدار بود و شما دروغ می‌خواهید

سال گذشته آن همه جوان به انحا مختلف از خواسته‌های متفاوت‌شان گفتند. در دانشگاه و خیابان و شهرهای دور. پاسخ‌شان چه بود؟ چه کسی حاضر شد حرف‌شان را بشنود؟ آن جوان برای چی باید بماند و اخم و تخم و خشونتی را به جان بخرد که برای اعتقاداتش هیچ ارزشی قائل نیست. چرا باید حرف کسی را گوش کند که به حرف‌های او اهمیتی نمی‌دهد. آنها خسته‌اند رییس. می‌خواهند بروند چون فکر می‌کنند اینجا جایی برایشان نیست. چون فکر می‌کنند از دولت تا مجلس همه دنبال این هستند که پیچ‌ها را سفت‌تر کنند. که گوش‌شان را بیشتر بکشند. این جوان هزار بار گفته بگذارید من زندگی‌ام را بکنم و نگذاشته‌اند. هزار بار گفته همه ما، آن چند تا بچه خوشحال و سبکبالی نیستیم که می‌آیند برایتان سرود می‌خوانند و می‌گویند زندگی‌ام خیلی خوب است و آینده مال من است. چند بار باید از رای دادن طفره برود. چقدر باید فیلترهایتان را دور بزند. چقدر باید در دانشگاه و وسط شهر حرف متفاوت‌اش را به زبان صلح‌آمیز شعر و شعار بگوید و شما برایش تره خرد نکنید. این جوان چرا باید بماند و همچنان با سختگیری‌هایی بجنگد که خودش را و افکارش را به رسمیت نمی‌شناسند. چرا باید به جای زندگی کردن، آسوده زندگی کردن، همه عمر بجنگد؟

راه حل‌های شما همان مشکلات ماست

بیشترین واکنشی که به مهاجرت دیده‌ایم، برخوردی چکشی است. عصبانیت کسانی که می‌گویند «خب بگذار بروند»، یا «اینها زودتر باید بروند». کسانی که می‌گویند اینها دارند با پول کشور تحصیل می‌کنند و باید صندلی را از زیرشان کشید. باید از دانشگاه بیرونشان کرد. باید تعهد بدهند که بمانند. باید هزینه‌های سنگین برای رفتن‌شان وضع کنیم. باید بگیریم و ببندیم‌شان. کسانی که چنین راهکارهایی می‌دهند متوجه نیستند که آن جوان دارد از همین رفتارها فرار می‌کند. از همین بیگانه‌پنداشته شدن. از همین که جمعی کوچک، مملکت را ارث پدری‌شان می‌دانند و معتقدند هرچه به بقیه می‌رسد از صدقه سری آنهاست. اقلیتی که فکر می‌کنند حق دارند هرچه می‌خواهند با زندگی دیگران بکنند. که مردم رعیت و نوکرشان هستند. یادشان رفته که صاحب اصلی مملکت کیست. یادشان رفته که اگر سرمایه‌ای در کشور هست، پدر و خانواده همان نسل جوان هم صاحبش هستند. اگر دانشگاهی هست، آنها هم سهامدارش هستند. یادشان رفته که ما همه این سال‌ها را با هم، در کنار هم طاقت آورده‌ایم و فقر و رنج و فشارها را تحمل کرده‌ایم. یادشان رفته که ما همه با هم شهید داده‌ایم. برادرها و رفقا و بچه‌محل‌هایمان را داده‌ایم. آن شهدا خانواده ما و عزیز ما هم بوده‌اند. این خون‌ها ریخته نشده که حالا شما بیایید بگویید صاحب مملکت هستید و هرچه به دیگران می‌دهید از سر لطف‌تان است.

حقیقت مثل کشیده آبدار بود و شما دروغ می‌خواهید

معلوم است که خیلی‌ها نمی‌توانند این همه خودخواهی و تمامیت‌خواهی شما را برای همه زندگی تاب بیاورند. معلوم است که بهترین و مستعدترین و باهوش‌ترین بچه‌های این کشور ممکن است قصد رفتن کنند. که رفته‌اند. در تمام این سال‌ها مهاجرت کرده‌اند و حالا سیل بزرگتری در راه خارج از کشور است. راه‌حل هم نه این الدرم بلدرم دردناک شماست –که اگر قرار بود جواب بدهد در همه این چند دهه داده بود-. نه طفره رفتن و ندیده گرفتن. راه حل قبول کردن یک جامعه متکثر است. پذیرفتن حق زندگی برای همه ایرانی‌ها. پذیرفتن حق رفاه و ابراز نظر و کار و همه چیزهای پیش پا افتاده.

مسئولان مملکت خیلی دل‌شان می‌خواهد بگویند واقعیت همان است که صداوسیما نشان می‌دهد. خیلی دلشان می‌خواهد بگویند همه ایرانی‌ها همان دسته کوچک وفادار یا ریاکاری هستند که همیشه حاضرند همراهی‌شان را ابراز کنند. اما واقعیت این نیست. همین ویدئوی کوتاه را می‌دیدید، حقیقت مثل سیلی توی صورت‌تان می‌خورد و ممکن بود کمی به خود بیایید. که نمی‌آیید. مثل همیشه دلتان می‌خواهد همه به شما دروغ بگویند، اما این جوان‌ها، این نسل نمی‌توانند. آنها راستش را به شما گفتند.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا