خارج نشین – 4
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، علی معتمدی: بعضیها مثل مامان و خاله زرین و عمه راضیه، هنوز از گشتن ناامید نشده بودند. از این اتاق به آن اتاق میرفتند و میآمدند و همانطور که صورتشان از نگرانی، سرخ و زرد و سفید میشد، گاهی سرکی هم به حال و روز من میکشیدند. میخواستند ببینند در چه وضعی به سر میبرم و خدا میداند، شاید اصل ماجرا برایشان آنقدر هم فرقی نمیکرد. پریشان و نگران بودم یا بی خیال و سرخوش.
راستش خودم هم درست نمیدانستم. نمیدانم. شاید دارم تسلیم میشوم و وا میدهم. شاید ماندن و کار کردن توی همین مملکت هم شدنی باشد، ولی نه، صبر کن، انگار دارم خودم را گول میزنم. دارم گناه بی نظمی و دست و پا چلفتگی خودم را میاندازم به گردن قضا و قدر، تا شاید فردای روزگار به خودم دلگرمی بدهم که ما هر چه داشتیم رو کردیم. خواستیم و زدیم و نشد. ولی بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. فوقش بلند میشوم مثل بچه آدم میروم دفترچه خدمت مقدس را پر میکنم. اصلاً سربازی آدم را میسازد. مرد میشوم. ولی دروغ چرا، حتی شوخیاش هم بد است. فکرش چهار ستون بدنم را میلرزاند ….
آن طرف تر، بابا هنوز داشت قدم زنان، جوش میزد. بیشتر از روز اول. حتی شاید بیشتر از مامان. و من این را نمیفهمیدم. تا دیروز هر دوشان دلهره رفتن مرا داشتند و امروز دلهره گم شدن جواز رفتن من. مثل خواب نماها توی حیاط و اتاقهای خانه میچرخیدم. یک جا بند نمیشدم. دل و دماغ نشستن سر جایم را نداشتم. چیزی توی دلم بی قراری میکرد و تکان میخورد. چیزی شبیه اضطراب رفتن یا هول و هراس ماندن، نمیدانم.
نیما داشت سعی میکرد کاری بکند. همیشه دوست داشت بمانم و با هم توی ایران کار کنیم، ولی گاهی هم بی هوا، بدون اینکه خودش بداند، برای نماندن و رفتن و پیشرفت تشویقم کرده بود. جلویم سبز شد، دست گذاشت روی شانهام و طوری که خودش هم نمیدانست چه باید بگوید، مردد نگاهم کرد. خندید و من هم زورکی جواب لبخندش را دادم. زیاد طاقت نیاوردم، هول هولکی بغلش کردم و دوباره مثل خواب نماها راه افتادم. به آشپزخانه رفتم تا سرم را گرم کنم. نرگس را دیدم که ایستاده و به کابینت آشپزخانه تکیه زده است. توی این چند ماه آخری، فکر دوریاش حسابی آزارم داده بود. چند باری لابلای حرفهایش با مامان، گوش تیز کرده و شنیده بودم که شبها، خواب نبودن مرا میبیند. ولی حتی یک بار هم این را به رویم نیاورده بود تا مبادا مردد نشوم من هم به رویش نیاورده بودم. حالا این بار هم سعی کردیم که چشم تو چشم نشویم. صورت مساله را پاک میکردیم تا بند دلمان پاره نشود. از آشپزخانه فرار کردم.
شده است غروب جمعه، حوالی شش بعداز ظهر. آقای جعفری و عمو کاظم، خسته از گپ و گفت و سخرانی و موعظه و چایی به خانههایشان رفتهاند. محسن و علیرضا، حرفشان را زدهاند و سکوتهایشان را کردهاند و راهی شدهاند. مرضیه خانم، همسایه طبقه بالایی بعد از دودن کردن انواع اسپند، رفته است تا به زندگیاش برسد. عمه راضیه و خاله زرین هم بوسهای بر جمالم زدهاند و آروز کردهاند که هر چه صلاح باشد همان میشود و به خانههایشان رفتهاند. قرار بود که این جمعه، آخرین جمعه باشد. اما هست یا نیست را نمیدانم. به هر حال فردا، هواپیما دارد میپرد. چه با من چه بدون من. حالا مامان، بابا، نرگس و نیما و من توی هال خانه، روی مبل ولو شدهایم و در و دیوارهای گچی را گیج و مات تماشا میکنیم. بابا همانطور که کنترل تلویزیون را در دستش میچرخاند، قندش را توی چایی پررنگ و تلخش فرو میکند تا دهانش شیرین شود. مامان، جوری که انگار میخواهد مدام چیزی بگوید و سکوت را بشکند، لبهایش را ورمی چیند و باز زود حرفش را قورت میدهد. نیما حواسش را به گوشی تلفنش پرت و گویا خودش را زورکی سرگرم بازی کرده است. نرگس باز هم دارد سعی میکند تا با من چشم تو چشم نشود و همانطور که به زمین زل زده، ناخنهایش را یکی یکی و با عجله میجود. کسی حرفی نمیزند. کسی حرفی ندارد که بزند. کسی نمیداند توی دلمان چه میگذرد. کسی نمیداند دلمان چه میخواهد. نمیدانیم که میخواهیم این پاسپورت لعنتی پیدا شود یا برای همیشه گم و گور بماند.
انتهای پیام