خارج نشین – 2
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، علی معتمدی:
آخر هفته رو به پایان است. غروب نزدیک است. یکشنبه این جاست. باید برگردم. حالا پشت فرمانم و در حال راندن به سمت خانه، که گوشی تلفن زنگ می زند. صدایی نگران و مهربان از آن سوی خط، از آن ور آب باز مثل همیشه میپرسد «کی میرسی؟». مکثی طولانی میکنم. انگار باز خیالاتی شدهام. جوابی ندارم. جوابی نمیدهم. میگذارم برای بعد. موضوع را عوض میکنم. حرفهای خوب میزنم. شوخی را پیش میکشم و میخندم. میخندانم. خیال را میگذارم برای خلوت.
مکالمه که تمام میشود، در انبان افکارم به جستجوی جواب میگردم. به این سؤال که کی میرسم. به کجا، به کی و به رسیدن میاندیشم. به این که چرا جواب را پیدا نمیکنم. و بعد گمان میکنم که شاید تا به امروز هوای رسیدن نداشتهام یا اصلاً شاید از آغاز، عزم راه نکردهام. نمیدانم. نمیدانم که در مسیر بازگشت به خانه گم شدهام یا جایی دورتر از خانه مرا به خویش میخواند. با خودم تکرار میکنم خانه، خانه… راستی خانهام کجاست؟. خیلی وقت است، شاید هزار سال باشد، که قرار آمدن گذاشتهام. خیال دیدار دارم و وعدهی رسیدن کردهام. کی و کجایش را هنوز نمیدانم.
خیال و خلوت را به حال خودش میگذارم. حواسم را به جاده میسپارم. کوهستانیست. بالا و پایین میبرد و پیچ و تاب و تب دارد. گاهی باریک و کم سو میشود و گاهی هم پر عرض و هموار. نه آسان است و نه چندان سخت. در مسیر، برکههایی کوچک و بزرگ از گوشه و کنار راه پیدایشان میشود. سرک میکشند، برایم دست و درود میفرستند و دوباره خود را در شیب و شیار کوه و کمر پنهان میکنند. انگار بازیشان گرفته است. بی اختیار لبخندی از رضایت بر لبانم نقش میبندد. زیر لب، با خود میخوانم خوب است، خوب است.. کمی پیشتر که می رانم، درختان در هر پیچ جاده، در هر دو سوی راه، جامهای تازه از برگ و بار بر تن میکنند. آمدهاند تا بدرقه راهم باشند. و بالاتر از همه، آفتاب در کمرکش کوهستان، در غروب غریب تابستانی آمریکای شمالی، من و جاده و تمامی این جغرافیای جادویی را به تماشا نشسته است.
کمی بعد، جاده را میبینم که موج زنان پیچ میخورد و اغوا گرانه میرقصد. مخالفت و مقاومتی در کارم نیست. حرفی روی حرفش نمیزنم. گویی به راه دل بستهام. حالا دیگر من نیز با هر پیچ جاده میپیچم و با هر رقص راه، میرقصم. به سفر سر سپردهام. ترس و تردید و تکرار را به گوشهای انداختهام، سوالی نمیکنم و به جستجوی جواب نمیگردم. دستم را در دستان داستان گذاشتهام. داستانی که پایانش را نمیدانم. جادهای که انتهایش را نمیبینم. داستانی شبیه جاده که اینچنین آرام و رام و رقصان خود را خم به خم و خط به خط میپیماید. میپوید. میپرورد و پیش میرود.
انتهای پیام