خارج نشین – 8
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»: بعد از سه سال در آمریکا، برای استقبال از یکی از صمیمیترین دوستانم، به نام حمید، که حالا داشت برای اولین بار پایش را به این ور آب میگذاشت، به فرودگاه سن دیگو در کالیفرنیا میرفتم. دل توی دلم نبود. بعد از رسیدن به ترمینال و پارک و ماشین و کمی انتظار در سالن، بالاخره دیدار تازه شد. پریدم بغلش و چمدان را به زور از دستش گرفتم. هیجان بیش از حدی در چشمان هر دومان موج میزد و کلی حرفهای نگفته برای زدن داشتیم. آرام آرام به سمت ماشین راه افتادیم و بحث و صحبت از زندگی در خارج از ایران و تغییراتی که کردهایم یا نکردهایم، پیر شدهایم یا جوان ماندهایم و از این صحبتها، از همان جا و همان لحظه کلید خورد. از فرودگاه بیرون زدیم و بعد از انتخاب یک کافه برای شام، به گپ و گفت نشستیم تا صحبت را جدیتر ادامه دهیم. بعد از شام، اولین سؤال را حمید پرسید:
«راسشو بگو! چقدر عوض شدم؟»
نگاهش کردم. چیزی عوض نشده بود. همان آدمی بود که میشناختم. چند تار مو سفید کرده بود، که آن هم ارثی بود و بس. حرف زدنش، خندیدنش، نوع شوخیهایش. تکان دادن دستهایش، و از همه مهمتر، طرز فکرش همه و همه برایم آشنا بود. با خودم فکر کردم، آخر سه سال که آدم را عوض نمیکند. اصلاً طبیعی اینست که یک خط هم روی پیشانی آدم اضافه نشود. که خب نشده بود. گفتم:
«هیچی.. باور کن هیچی»
و بعد حمید خندید و چیزی نگفت. از نظری که داده بودم راضی به نظر میآمد. حالا نوبت من رسیده بود. ولی قبل از این که دهان باز کنم، گفت:
«ولی تو انگار خیلی تغییر کردی …»
از این که گفت «خیلی»، تعجب کردم. ترسیدم. نمیدانستم که این خیلی معنی خوب دارد یا بد. مثبت است یا منفی. سرم را چرخاندم و توی چشمهایش نگاه کردم، جوری که یعنی بیشتر بگو، میخواهم بدانم. و حمید حرفش را ادامه داد که:
«نوع حرف زدن یا شاید نظراتت رو میگم… یه جورایی دیگه مثل قبل نیست»
خندیدم و نفس راحتی کشیدم ولی باز هم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که معنی حرفش را بهتر بفهمم. از حرفی که زده بود، به فکر فرو رفتم. و فکر کردم که با حرفش موافقم یا نه، عوض شدهام یا نه. شاید شده بودم و خودم خبر نداشتم. و بعد خیال کردم که شاید توی این سه سال مثل پرنده اوج گرفتهام. پر کشیدهام و بالاتر رفتهام. انقد بالا که اتفاقها، سختیها، خوشیها، غمها، آدمها، ملیتها، قومها، دینها و خیلی چیزهای بیشتری را در همان مدت کوتاه سه سال خارج نشینی، در همان سه سالی که حمید سرجایش نشسته بود، تجربه کنم. به نظرم آمد که تنوع و تعداد تجربههایم، به زندگیام عمق و عرض بیشتری داده است. عوض نشده بودم، افق نگاهم، وسعت گرفته بود و این را کسی تا آن روز به رویم نیاورده بود. همیشه شنیده بودم که کنایه و گله و شوخی با کسانی که چند صباحی از ایران دور میشوند «خودگم کردگی» یا غرب زدگی و این چیزهاست. تغییری که یک شبه، ناگهانی و غیر قابل قبول است. و همیشه خیال میکنم که آن نوع تغییر است که آدمها را بی اختیار به تعجب یا تمسخر وا میدارد، و این با وسیع شدن افق نگاه آدمها، و عریض شدن جاده زندگیشان زمین تا آسمان توفیر میکند.
انتهای پیام