خارج نشین – ۱8
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»: وقتی برای اولین بار به شیکاگو رفتم تا دایی تورج و خانمش، پروین را ببینم، بی هوا و کنجکاوانه پرسیدم که
«حالا که بیشتر عمرتون رو خارج از ایران بودین، خودتون رو کجایی می دونین؟»
به خیال خودم سؤال زیرکانهای پرسیده بودم. توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم تا چند جای دیدنی در مرکز شهر شیکاگو را ببینیم. دایی تورج رانندگی میکرد، من کنار دست او بودم و پروین هم عقب نشسته بود. به محض این که وسط صحبتهای روزمره و احوال پرسیهای فامیلیمان، سوالی نامتعارف پرسیده بودم، ماشین در جا یخ کرد. دایی تورج، سکوتی چند دقیقهای کرد، شانهای بالا انداخت و بعد زیر چشمی از توی آینه به بتول نگاهی عاجزانه کرد که یعنی
«تحویل بگیر و خودت یه جوری جوابش رو بده… »
پروین هم مکثی کرد و شنیدم که آرام و زیر لب در جواب من گفت:
«نمی دونم…»
برگشتم و برای این که مطمئن شوم نگاهش کردم. خواستم از این عجیبترین جوابی که تا به حال شنیده بودم، اطمینان پیدا کنم. پروین نگاهم کرد. خندهی تلخی گوشه لبش نشست. خندیدم. نه، انگار قضیه جدی بود، شوخی نمیکرد. دایی تورج هم ظاهراً مخالفتی نداشت. شاید واقعاً «نمیدانم» دقیقترین جوابشان بعد از عمری خارج نشینی بود. هنوز قانع نشده بودم، ولی سعی کردم که پاپی نشوم و قضیه را کش ندهم. برگشتم و مثل بچههای خوب، مستقیم به جاده زل زدم و توی افکار خودم غرق شدم.
«آخر مگر میشود آدم نداند مال کجاست؟ آن هم بعد از یک عمر زندگی!… مگر چهار دهه زمان کمی ست که آدم جواب سؤالهایش را پیدا کند؟ نه، آدم یا باید هویت و اصالتش را گم کرده باشد و جوگیر شده باشد، یا این که نسبت به جایی که در آن زندگی میکند، وفادار و ممنون دار نباشد که جواب «نمیدانم» را آسان کف دست کسی بگذارد… »
آن روز گذشت ولی من هنوز که هنوز است، بیشتر از هشت سال است که به جاده چشم دوختهام. ایستگاهها، تفرج گاهها و بالا بلندیهای مختلفی را از سر گذراندهام. روزهای زیادی را به شب رساندهام و مناظر متنوعتری را تماشا کردهام. حالا دیگر شانه بالا انداختن دایی تورج و «نمیدانم» پروین، توی سرم زنگ و رنگ غریبانهای ندارد. دیگر آن جواب آن قدرها هم غریب و دور از ذهن نیست. دیگر ناممکن نیست. اصلاً کسی چه میداند. شاید هر چه عمر آدم بیشتر میگذرد، سؤالهای اساسیاش هم جوابهای بیشتری پیدا میکنند. شاخ و برگ و حاشیهدارتر میشوند و برای هر سؤال به ظاهر سادهای در زندگی، هزار راه نرفته پیش رویش سبز میشود. راستش دیگر برایم عجیب نیست، میتوانم تصور کنم که آدم جایی بین خارج و داخل گیر کند. میشود که جایی بین این ور آب و آن ور آب غرق شود. میشود، خوب هم میشود.
انتهای پیام