پس چه کسی نگهبانها را نگهبانی کند؟
/ نگاهی به سه کتاب جدید دربارهی سیاستورزی در عصر پساحقیقت /
گفته میشود که در دورهی «پساحقیقت» زندگی میکنیم: امواج توجیه، دروغ و مزخرفات از همه جهت بر ما حملهورند. باید در خودمان شکاکیت بپروریم و هر حرفی را صحتسنجی کنیم، حتی صحتسنجها را هم صحتسنجی کنیم. ولی فیلسوف بریتانیایی، «سیمون بلکبرن»، با تردید به این ادعا مینگرد و میگوید این گمان که ما «پسا-»فلان هستیم نوستالژی دوران گذشتهای را در خود دارد که شاید خود آن گذشته هم افسانه باشد. به نظر بلکبرن «پساشرم» و «پسااعتماد» شاید صفتهای بهتری برای روزگار ما باشند.
به گزارش انصاف نیوز، در تاریخ ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ در وبسایت «ترجمان»، مقالهای با عنوان «پس چه کسی نگهبانها را نگهبانی کند؟» با ترجمهی «محمد معماریان» منتشر شد. این مقاله نوشتهی «سیمون بلکبرنِ» بریتانیایی، استاد بازنشتهی فلسفه از دانشگاه «کمبریج»، در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۱۷ در وبسایت «پراسپکت» منتشر شده است.
متن این مقاله در پی میآید:
سه روزنامهنگار برجسته، و سه کتاب با موضوعی واحد. عنوان کتابها برگرفته از واژهی سال ۲۰۱۶ به انتخاب لغتنامهی آکسفوردند؛ «پساحقیقت»، صفتی با این تعریف: «مرتبط یا دال بر اوضاعی که در آن اثر حقیقتهای عینی بر شکلدهی به افکار عمومی، کمتر از توسل به هیجانات و باورهای شخصی است.» هر کدام تا حدی در واکنش به کارزار دونالد ترامپ و پروپاگاندای شرمآور همهپرسی برکسیت هستند. هر سه گلایه میکنند که رسانههای اجتماعی و جادوی سیاه فناوریهای نوین، قدرت بیسابقهای در دستکاری ذهنی و گمراهسازی بخش عظیمی از جمعیت دارند. به مؤلفان باید تبریک گفت چون در زمرهی اولین (ولی مطمئناً نه آخرین) کسانیاند که دربارهی معنای فاجعههای سیاسی سال ۲۰۱۶ تأمل کرده و دلواپس آن اقلیمیاند که این فاجعهها را رقم زد.
شباهت این سه کتاب، فراتر از عنوانهایشان است. هرسه درک میکنند که ترامپ و برکسیت علل اقتصادی و اجتماعی داشتهاند: ردههایی از مردم که به درستی باور داشتند حباب وستمینستر یا باتلاق واشینگتن چشم بر آنها بسته و رهایشان کرده است، دل به راهحلهای دلخوشکُنِ ساده و پوپولیستی دادند. ولی آنچه این سه را نگران میکند، علل اقتصادی و اجتماعی این خیزشها نیست، بلکه خطر غرق شدنمان در اطلاعات غلط است. ما همه در میانهی دریاییم، بی هیچ نشانهای، بی هیچ سمت و سویی در تیررس دیدمان، بی هیچ روشی برای گذر از امواج توجیه و دروغ و مزخرفات و دستکاریهایی که از همه جهت بر ما حملهورند. به ازاء هر بیبیسی، یک فاکسنیوز هست؛ به ازاء هر وبسایت معتبر، یک دو جین وبسایت دروغفروش هست. پس ما باید بیشتر تأمل کنیم و کمتر به حرف دلمان اعتماد کنیم؛ باید در خودمان شکاکیّت بپروریم؛ باید هر حرفی را صحتسنجی کنیم (و حتی صحتسنجها را صحتسنجی کنیم و به همین ترتیب تا ابد، چون به قول آن شاعر یونانی، «پس چه کسی نگهبانها را نگهبانی کند؟»)؛ باید راههایی برای انتشار انبوه و گستردۀ اصلاحیهها بیابیم؛ و چیزهایی از این دست.
هر سه نفر تجربهگرایان پُرافادهایاند که نتیجهی انتخابات شرمسارشان کرده است. «دیویس»، اقتصاددان و چهره و صدایی آشنا در بیبیسی، بهتر از بقیه میداند مردم با چه روشهایی همواره از حقیقتگویی طفره رفتهاند (یا بدتر). لذا قدری کمتر از بقیه از وضع فعلی هولزده شده است، و استدلال میکند که بیش از همه باید با زودباوری برخورد کنیم. «جیمز بال»، که حرفهاش را در «ویکیلیکس» آغاز کرد و پس از آن به «گاردین» رفت، هماکنون در وبسایت خبری آنلاین «بازفید» مشغول است. «دیانکُنا»، چنانکه سزاوار دبیر سابق مجلهی «اسپکتیتر» است، بیش از همه حالوهوای آخرالزمانی دارد: با هیجان از فاجعهای میگوید که «اورول» پیشبینی کرده بود، از نبردهایی که نمیتوانیم از زیرشان شانه خالی کنیم، از وظایف شهروندی مسوولانه، و از انحطاط تمدن. لذا علیرغم این تفاوتها در ظرایف بحث، همگی تأکید میکنند که «باید کاری کرد.»
مخالفت با آنها هم البته دشوار است. ولی حداقل میشود اشاره کرد که در آن تعریف لغتنامهی آکسفورد، اگر در وصف دنیایی باشد که در آن اصل مفهوم «حقیقت» هم هدف هجوم و حمله است، یک پارادوکس کمین کرده است. اینکه بگوییم اکنون حقیقتهای عینی در شکلدهی به افکار عمومی کمتأثیرتر از توسل به هیجاناتاند، تلویحاً بدین معناست که بالاخره حقیقتهای عینی هم وجود دارند. در یک فضای واقعاً پساحقیقت، جایی که کل مفهوم حقیقت از سکه افتاده باشد، چنان ادعایی اصلاً مطرح نمیشود یا اگر هم مطرح شود، فهمیده نمیشود. همچنین اگر از مفهوم «مزخرفات» استفاده کنید، تلویحاً به مفهوم متناظری از «حقیقت» تکیه زدهاید. در روایت تحسینشدهی «هری فرانکفورت» در باب مزخرفگویی (۲۰۰۵) که مورد استناد آن سه مؤلف هم هست، گناه خاص مزخرفگویان آن است که هنگام حرف زدن، بیبهره از آن دغدغهای هستند که هم حقیقتگویان (با قصد انتقال حقیقت) دارند و هم دروغگویان (با قصد انتقال خلافش). پس فهم مزخرفگویی، فهم حقیقت و دغدغهی حقیقت را در خود دارد. وجود مزخرفات وابسته به این مقایسه و تضاد است، همانطور که سکههای جعلی هم مستلزم وجود سکههای واقعیاند.
البته این گمان که ما «پسا-» فلان هستیم، نوستالژی دوران گذشتهای را در خود دارد که شاید خود آن گذشته هم افسانه باشد. آیا دنیایی که در آن توسل به هیجانات و باورهای شخصی کمتأثیرتر از توسل به حقیقتهای عینی باشد، امکان وجود داشته است؟ ابتدا در بحث هیجانات باید گفت اینکه افکار مردم متأثر از امیدها، رنجها و ترسهایشان است، اصلاً پدیدهی جدیدی نیست. و آیا واقعاً مقایسهی «باور شخصی» با «حقیقت عینی» معقول است؟ حقیقتهای عینی برای اینکه افراد را متأثر کنند، باید تبدیل به باورهای شخصی شوند. فقط وقتی باور داشته باشم اتوبوسی به سمت من میآید که مرا زیر بگیرد، از مسیرش کنار میروم. اگر اتوبوسی به سمت من بیاید که مرا زیر بگیرد (بخش «عینی»)، اما نه آن را مستقیم حس کنم و نه نشانهای از آمدنش ببینم، طبعاً زحمت کنار رفتن نیز به خودم نمیدهم و سرنوشتم میتواند شاهدی بر مزیت (یا ضرورت) همسوسازی باور شخصی با حقیقت عینی شود. سرجمع آنکه، همگان همیشه فکر میکردهاند برخی چیزها درستاند، و برای همگان این سؤال مطرح بوده و هست که آیا مابقی چیزها درستاند یا خیر.
حتی پستمدرنیستها هم، که دیانکُنا بخشی از تقصیر مصائب فعلیمان را به گردنشان میاندازد، چنین بودند. وقتی پستمدرنیستها به تکرار ادعای نیچه روی آوردند که «حقیقتی در کار نیست، فقط تفسیرها در کارند»، قصدشان تحقیر فرآیند تفسیر نبود. برعکس، آن حکمت نیچه روی اهمیت سبکسنگین کردن ادعاهای رقیب با هم، انگشت میگذارد: یعنی پُر کردن ذهنهایمان با باورهای معقول، مستلزم تجربه، مراقبت، قضاوت و مهارت است. برخی از این مهارتها اجتنابناپذیرند. «ژاک دریدا»، فیلسوف واسازی، برای گذران زندگیاش باید چیزهایی از قبیل زمان رسیدن قطار، کرایهی تاکسی و کفش چپ و راست را میشناخت. و حتی مزخرفگویان سریالی هم فرق درست و غلط را میفهمند. یک مادر بیچارهی فریبخورده شاید برای این ادعای بیپایه اعتبار قایل شود که واکسیناسیون موجب اوتیسم میشود، اما باور نخواهد کرد که میتوانید پیاده از ایالات متحده به بریتانیا بروید. در بیشمار زمینهی روزمره، زیر پایمان به قدر کافی محکم است. پس خود واژهی «پساحقیقت» هم خبر جعلی است.
با این حال، همچنان برخی نگرانیهای واقعی دربارهی عصر ما وجود دارد. «پساشرم» و «پسااعتماد» شاید صفتهای بهتری باشند، از این جهت که چهرههای عمومی و دولتی از اینکه ثابت شود مزخرفگو یا دروغگویند حتی ذرهای شرم نمیکنند، و مردم هم دیگر نمیتوانند مطمین باشند که به چه کسی میتوان اعتماد کرد (البته اگر فرد قابلاعتمادی مانده باشد). اولی یک مسألهی اخلاقی است و دومی یک مسألهی بسیار متفاوت در حوزهی معرفتشناسی. هر دوی این مسایل، کاملاً واقعیاند. در باب اولی، مطمیناً درست است که سیاستمداران امروز بیش از پیش آمادهاند تا اثبات توجیهگری یا دروغگویی آشکارشان را دستکم بشمارند: میان سال ۱۹۶۳ که «جان پروفومو» پس از آشکار شدن دروغش در مجلس عوام چارهای جز استعفا نداشت، تا بیقیدی شوخ و شنگِ «خُبحالا، بگذریم، باشه؟» که سکهی رایج سیاستمدارن معاصری است که دستشان رو میشود، شکاف اخلاقی بزرگی رُخ داده است. با این حال، شهادت دروغ همچنان یک جرم سنگین است، که البته قصهی تردستی بیل کلینتون در تفسیر حرفش برای جاخالی دادن از سیل اتهامات در ۱۹۹۸ بماند. و بماند که «بوریس جانسون» پس از کشف مزخرفگوییاش از خنده ریسه میرود، که البته برای مابقی ما چندان بامزه نیست.
مسألهی اینکه بفهمیم به چه کسی یا چه چیزی اعتماد کنیم، با یک مسألهی اخلاقی گره خورده است. وقتی قابلیت اعتماد برایمان یک گزینه در میان گزینههای قابل انتخاب باشد، و انحراف از آن چندان تنبیهی نداشته باشد، زیرکی در آن است که کمتر به منابعمان اعتماد کنیم. چون وب بینام است، کسی از خدشه به اعتبارش نمیترسد و سایر جریمههای اطلاعرسانی نادرست هم به کار نمیآیند، و همانطور که انتظار میرود، وقتی که هزینهای در کار نباشد، هر اتفاقی ممکن است. با این حال، مردم همچنان به چیزهایی که آنلاین میخوانند اعتماد میکنند: همانطور که «چارلز سندرز پیرسِ» فیلسوف گفته است، بودن در وضع تردید برایمان ناخوشایند است، و یک راه تسکین این ناخوشی، چنگ زدن به هر اطمینانی است که به ما عرضه شود، بویژه آن دسته از اطمینانها که با جهانبینی پیشینیمان جور در میآیند، یا حتی آنهایی که تأمل پیرامونشان برایمان سرگرمکننده است.
پس به مردمی میرسیم که اغلب گولخور و زودباورند، و مایلند در اتاقهای پژواکی به سر ببرند که فقط صداهای همنوا با نظراتشان شنیده میشود. نظریههای توطئه رونق مییابند، ادعاهای مضحک به اندازهی حرفهای علمی متین فرصت عرض اندام در رادیو و تلویزیون دارند، یکسوم آمریکاییها باور دارند (یا میگویند که باور دارند) دایناسورها حدود شش هزار سال قبل همزیست انسانهای اولیه بودهاند، و دیگران معتقدند موهای ترامپ طبیعیاند، همانطور که برخی بریتانیاییها باور دارند «نایجل فراژ» مردمدار است. کمتر کسی به قدر کافی تلاش میکند تا یاد بگیرد که یک حقیقت مشهور از چه طریقی به کسب صفت «عینی» نایل میشود، یعنی از طریق مشاهده، استنتاج، آزمون و کنترل، یعنی همان ابزارهای محک که همهی ما در زندگیهای روزمرهمان به صورت غریزی استفاده میکنیم، و علم با آنها موفق به فتح بسیاری قلمروهای جدید شده است.
میگویند مغز در برابر مزخرفات کم میآورد، و همیشه اینطور بوده است. کسی که به فرمودهی یک وبسایت باور دارد هیلاری کلینتون در یک باند کودکآزاری بوده که مقرّشان در یک پیتزافروشی بوده است، یک ابله زودباور است، ولی باز هم به واقعیت نزدیکتر از آن کسانی است که در طول قرون متمادی، باز به فرمودهی دیگران، باور داشتند قدیس معروف اهل پاریس، «سندنی»، پس از آنکه سر از تنش جدا شد، سر خود را به دست گرفت و از تپهی «مونمارتر» بالا رفت. یا هزاران داستان دیگر از این دست […]. دیوید هیوم در مقالهی گرانسنگش که بت باور به چنین معجزاتی را میشکست، گفت «فرزانگان، به هر گزارشی که باب طبع اشتیاقات گزارشگرش باشد، کاملاً علمی» (منظورش از «علمی»، شکاکانه است) «ایمان میآورند»، و همچنین باید از گزارشهایی بر حذر باشند که باورشان دلپذیر باشد.
شاید لازم باشد که با زودباوری برخورد کنیم. ولی اینجا هم مثل جاهای دیگر، زبان بحران و نبرد و جنگ نابجاست. راه بهتر شاید مهربانی با گولخورهاست، یا به عبارت دیگر اینکه مردم را با دقت و صبر با فضایل ذهن منظم آشنا کنیم. هرقدر هم غمانگیز باشد، مجبور به کنار گذاشتن آن معصومیت کودکانهای هستیم که همهکس را قابل اعتماد میداند. این فرآیند، تعلیم و تربیت نام دارد. درک احتمال، درک استنتاج بر اساس بهترین تبیین، درک استفادهی شهودی از استدلال آماری، یا خلاصه معرفتشناسی، بطن این فرآیند است. ولی چند نفر، خواه در انگلستان یا ایالات متحده، پس از ترک مدرسه حداقلِ فهم را از روش علمی یا نشانههای فضایل خاص آن دارند؟ چند نفر از وزرای آموزش و پرورش با مکاتب قدیمی معرفتشناسی مواجه شدهاند؟ چند نفر منابع متعدد موجود در سنت فلسفی جهت مقابله با زودباوری را خوانده یا فهمیدهاند؟
هیوم در آغاز مقالهاش به خود بالید و گفت استدلالی یافته است که «نزد فرزانگان و فاضلان، محک ابدی برای همهی انواع وهمهای خرافی، و بالتبع تا ابد مفید» خواهد بود. و دقیقاً هم چنین کرد، اما چند نفر از کودکان یا معلمان، اندک خبری از دستاورد او دارند؟ در حال حاضر، اقلیت معدودی از دانشآموزان سوم دبیرستان فلسفه میخوانند، و یک تلاش جدی برای قرار دادن فلسفه در برنامهی دانشآموزان دو سال اول دبیرستان با مخالف همان وزارت آموزشی مواجه شده است که نمیشود فهمید چرا اصرار دارد از دانشآموزان عبارت قیدی آغازین یا فعل معین شرطی را امتحان بگیرد.
باید به این سه کتاب خوشامد بگوییم، چون حتی اگر از گفتنش بدین صورت هم ابا داشته باشند، عملاً دفاعیهی محکمی برای آموزش فلسفی اصیل ارایه دادهاند.
اطلاعات کتابشناختی:
Davis, Evan. Post-Truth: Why We Have Reached Peak Bullshit and What We Can Do About It. Little, Brown Book Group, 2017
d’Ancona, Matthew. Post-Truth: The New War on Truth and How to Fight Back. Random House, 2017
Ball, James. Post-Truth: How Bullshit Conquered the World. Biteback,2017
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۲۰ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان «There’s nothing new about post-truth politics» در وبسایت پراسپکت منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ آن را با عنوان «پس چه کسی نگهبانها را نگهبانی کند؟» ترجمه و منتشر کرده است.
** سیمون بلکبرنِ (Simon Blackburn) بریتانیایی، استاد بازنشتۀ فلسفه از دانشگاه کمبریج، در میان اهالی رشتۀ فلسفه چهرۀ سرشناسی است که بیشتر با کارهایش در حوزۀ فلسفۀ اخلاق شناخته میشود. او سابقۀ همکاری با دانشگاههای مختلفی را دارد و عضو مجامع فلسفی مهمی بوده است. ماحصل فعالیتهای بلکبرن بیش از ۱۵ کتاب است. آخرین کتاب او آینهآینه (Mirror, Mirror: The Uses and Abuses of Self-Love) را انتشارات پرینستون در سال ۲۰۱۴ منتشر کرده است.
انتهای پیام