خرید تور تابستان ایران بوم گردی

جشنواره ای که به نوستالوژی تبدیل شد!

ابوالفضل نجیب، روزنامه‌نگار در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده‌است، نوشت:

سالهاست جشنواره فیلم فجر برای نسل من بدل به نوستالوژی شده است. سرراست بگویم بدل شده به حسرت، به دوران سپری شده با خاطرات جور واجور و اغلب به یادماندنی که گاه با حشر و نشر با فیلمسازان و بازیگران و عوامل دیگر سینما و تولید فیلم رقم خورد، که حالا برخی شان آسمانی شده اند و به تعبیری رها از برزخ بودن.

انسان های شریفی با سینه هایی تلنبار شده از ناگفته ها و نانوشته ها و حسرت فیلم های نساخته همراه با احساسات جریحه دار شده و زخم خورده. با این همه آن سال ها کوچه سینما آنقدر تنگ و تاریک و خلوت و باریک نبود و مدیران و سیاست گذاران سینما آنچنان تنگ نظر و دگم نبودند، که همه تاروپود سینما را ببافند به اراده خود و آنچنان دستخوش نابلدی نبود که همه چیز را در سینه فیلمسازان آنچنان حبس کنند که بماند در صندوق خانه ذهن تا در نهایت خاک گور بخورد.

همچنان که فضای سینمای رسانه در روزهای جشنواره آنچنان غریب و بیگانه با اهلش نبود که نتوانی در بین سانس های نمایش هم سخن و همدلی برای گپ و گفتگو پیدا نکنی. ده روز برگزاری جشنواره حتی برای مردم و نسل هایی که جوانه می زدند و با جشنواره عاشق سینما می شدند روزهایی می شد سراسر خاطره. ازدحام و صف تهیه بلیط که اغلب از ساعت ها و برخی حتی از اولین ساعات نیمه شب سرد زمستانی شکل گرفته بود چنان بود که در سرمای جانسوز بهمن می توانستند با هرم و هوای نفس های هم گرم شوند.

شوقی چنین اغلب برای فیلم هایی بود که یا شائبه سانسور شدن و یا توقیف اکران عمومی شان در فضای رسانه یا دهان به دهان چرخیده بود. فیلم هایی که گاه حتی نمایش آنها در جشنواره هم به مشکل می خورد. بخشی از رونق جشنواره شاید بخاطر همین بگیرنگیرهای نمایش عمومی بود. اما هر چه بود حداقل ساخته می شدند و امیدی بود حتی برای سال های بعد که اکران شوند.

نام هایی مثل بهشتی و انوار و… هر چه کردند و نکردند حاصل آن حداقل جشن ده روزه سینمایی بود که بوی آن از پائیز می پیچید در فضای مطبوعات و مثل بوی عید نوروز همه چیز را تحت الشعاع خود قرار می داد. آن روزها چه رفاقت ها و پیوندهای ناگسستنی که در صف انتظار رقم خورد. سال هایی که به تعبیر مخملباف سینماتوقراف آدم تربیت می کرد.

سینما توانسته بود به یمن جادوی فرشتگان بر آسمان برلن آدم جزمی و یک دنده ای مثل مخملباف را از این رو به آن رو کند. آن دوران سینما با خلق فیلم هایی مثل خانه‌ای روی آب و هامون و بانو و بایسیکل‌ران و شب های زاینده رود و… به یادمان می اورد کی هستیم وکجای دنیا و باید چی باشیم. آن جشنواره سالهاست فقط تبدیل شده به خاطره از فیلمسازان چند نسل سینمای قبل و بعد از انقلاب. از رفتگانی مثل ملاقلی پور که از سینمای جنگ و افق به افق های تازه ای چون پناهنده رسیدند. از مخملباف که از توبه نصوح به نوبت عاشقی و عروسی خوبان و هنرپیشه و خانه فیلم شخصی کوچ کرد.

جشنواره فیلم حتی در سال های مصادف با ماه رمضان هم برای نسل من هنوز خاطره انگیز است. گمانم سال های قرابت و تلاقی جشنواره با ماه رمضان در راه است، یادش بخیر آقای زم هنگام اذان مغرب طبقه دوم سینما قدس نماز جماعت می خواند، هر که دل در گرو ایمان به خدایی داشت بی ترس و ملاحظه و از روی اخلاص می ایستاد پشت سر رویاهای یک روحانی بی ادعای بی یال و کوپال و بی محاسن و نمازش را با دهان روزه اما سیراب از طعام فیلم اقتدا می کرد به آخوندی که خیلی وقت است سایه ای حتی از او نیست و دل می سپرد به خالق زیبایی های جهان. برای هنرمندی که لذت آفرینش‌گری را تجربه کرده، ستایش آفرینشگر هستی و زیبایی های آن معنای دیگری دارد. در جایی به جرم گفتن این تعبیر که وجه اشتراک خدا و هنرمند آفرینشگری است و جایگاه هنرمند را تا منزلت خدایی ارتقا می دهد، چیزی نمانده بود به ارتداد متهم شوم، بگذریم…

خوردن افطاری در سینما هم از آن تجربه ها و خاطرات شیرین جشنواره بود. و ایضن دوستان عاشق سینما که اغلب با رندی ما اصحاب رسانه و با ردوبدل کردن چندین باره کارت جشنواره با چه ذوق و شوقی از اول صبح تا آخرین سانس نمایش در سینما و شاید هم تا ساعات اولیه روز بعد گرسنه می ماندند و با طعام فیلم سر می کردند و با چه شوری با اهالی سینما از نزدیک نرد عشق می زدند.

سینمای رسانه اغلب بیش از ظرفیت سالن را در خود جا می داد. هر ساله گله و گلایه بود از سوی اصحاب رسانه برای وضعیت بلبشوی حاکم بر سینمایی که به اصحاب رسانه و اهالی سینما اختصاص داشت اما هر سالش مصداق دریغ از پارسال بود. اما چه باک جشن سینما بود و عاشقانی که وقعی نمی گذاشتند به نق نق های برخی دردانه های اصحاب رسانه. و جشنواره آنچنان و آنقدر عاشق سینه چاک داشت که می توانست صدای اعتراض اهالی خود را با سعه صدر تا سال دیگر نشنیده بگیرد.

ده روز جشنواره مثل سیزده روز نوروز انگار همه تعطیل بودند. می رفتند دید و بازدید، از اول صبح شال و کلاه زمستانی می کردند، دفترچه جشنواره به دست تیک می کردند و راه می افتادند به سمت سینماهای جشنواره. بخش خارجی، یادمان ها، مرور آثار یک فیلمساز. آندره وايدا، تارکوفسکی، جیم جارموش، چارلی بزرگ، پاراجانف و… تا برسد به برخی فیلم های روز دنیا. مسابقه بین الملل، مرور آثار و الخ. یادش به خیر نمی دانم جشنواره چه سالی بود که آخرین سانس آن با شاید وقتی دیگر در سالن سینما بهمن خاتمه می یافت.

آن سال ها بهمن همچنان تک سالن بود و بزرگترین و حداقل یکی از بزرگترین سالن های سینمای تهران که آن شب جای سوزن انداختن نبود. شب و صبحی بیادماندنی با تماشای نسخه کامل و قریب سه ساعته شاید وقتی دیگر با حضور اغلب دست اندرکاران فیلم. همین جا یاد کنم از جهانگیر میرشکاری که به لطف او و یمن دوستی مشترکی که با زنده یاد حسن ناظم رضوی نازنین داشتیم، چنان شبی خاطره انگیز برایم رقم خورد. با دیدن شاید وقتی دیگر زندگی من از سیاست به سینما تغییر ریل داد. شاید وقتی دیگر در ضمیر ناخودآگاه من همان تاثیری بجا گذاشت که صدای واق واق سگ بر روح و ذهن و ضمیر کیان. اولین مطلب جدی سینمایی را به یمن همین تاثیر ناخودآگاه از فیلم و شب خاطره انگیز بر شاید وقتی دیگر نوشتم. این همه را شاید باید مرهون جشنواره و جشن سینمایی باشم که حالا رنگ و بویی از آن سال ها ندارد. نه نشانی از بزرگان سینما با خود دارد و نه ردی از حضور و نوشته های منتقدانی چون جهانبخش نورایی و ملک منصور اقصی و هوشنگ کاووسی و مسعود مهرابی و…

جشنواره فیلم فجر این روزها به موجود روبه احتضاری تبدیل شده که فقط می تواند با خاطراتش نفس بکشد. نفس می کشد، اما بی کمترین تعلق خاطر، بی کمترین حس و حال و روح و نشان و نشاطی از زنده بودن. و فقط می تواند به گذشته ای افتخار کند که در خاطرات چند نسل بجا گذاشته است. شاید بشود به‌فرموده سالن های جشنواره را هر روز پر و خالی کرد، اما حکایت جشن سینما و جشنواره حکایت غریبی است که به ضرب و زور و تبلیغات صرف صاحب روح و تشخص و شخصیت واقعی نمی شود. وقتی صاحبدلان سینما نباشند، جشنواره به طفل یتیمی می ماند که هیچ ناپدری نمی تواند جای مهر او را پر کند.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. خلاصه ی این یادداشت:سینما و جشنواره ی فجر اگر در انحصار رفقای ما نباشد بدرد نمیخورد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا