قهقههی خدا | محمدرضا تاجیک
محمدرضا تاجیک، نظریهپرداز و استاد دانشگاه در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:
یک
لطیف ذلیلی میگفت: من در اواخر عمر زندگی زناشوییام، تازه بهتجربت یافتم که زندگی زناشویی مثل یک بازی شطرنج میماند: چون
هرگاه من مهرهای را در این بازی تکون میدادم تا تمامی حقوق و درآمدم در اختیار خانم قرار نگیره، ایشان با مهرهای بازی میکرد که در همان حرکت اول مرا کیش و مات میکرد.
بهمحض اینکه میرفتم سراغ بازی با مهرهای دیگر تا او را در فهم حدود و ثغور درآمد خود، شکست دهم، مهرهای را در مقابلم قرار میداد که به فکر هیچ جن و انسی نمیرسید.
وارد بازی با مهرهای میشدم که دورهمیها و محافل رفیقانه را، جلسۀ کاری نمایش دهم، حرکتی میکرد که مرا از حرکت خود مثل … پشیمان میکرد.
بعضیوقتها که مثل بسیاری از مردها میخواستم زیرزیرکی نیمچهحالی کنم، با یک حرکت، بلایی بهسرم میآورد که مرغان هوا و ماهیان دریا هم به حال زارم، زار میزدند.
گاهی با حرکت یک مهره میخواستم او را بفرستیم دنبال نخودسیاه و حواسشو پرت کنم و یا او را سرگرم موضوعات دیگر کنم، اما انگار جادوگر ذاتش بدو آموخته بود که چگونه سحر مرا باطل کند.
گاهی مهرۀ مردانهای را در مقابل او قرار میدادم، شاید از هیبت و صلابت و خشونت آن به خضوع آید و آن کند/نکند که میل و ارادۀ مرد خانه است، اما بسی خیال باطل… با یک حرکت گازانبری شیرفهمم میکرد که مرد خانه کیست.
بالاخره، شکست را پذیرفتم و تلاش کردم برای آرامش روحی و روانی و احساسی و کاهش تالمات حیثیتی و شخصیتی و اعتبازی خود، نوعی «تئوری شکست بهمثابه پیروزی» خلق کنم. هنوز شروع نکرده، شنیدم صدای هقهق گریۀ خانم میآید.
با عجله به طرفش دویدم و گفتم: عزیزم، جانم، خوشگلم چرا گریه میکنی، چی و کی تور اذیت کرده تا…؟
گفت: یاد شکستهایی که در زندگی مشترک از تو خوردم، افتادم. بر حقارت خود میگریم.
با همۀ تجربۀ مشابهای که قبلا داشتم، برای آرامکردن خانم و ممانعت از دادوفریاد و خبرکردن این و آن، لاجرم از آن شدم که افزون بر پوزش لفظی، با پرداخت یک قطعه طلا و هزینۀ یک سفر خارجی، پوزش عملی نیز بطلبم.
دو
در همان حال زار و نزار، روکردم به خدا و گفتم:
خدایا، آیا از من احمقتر هم آفریدهای؟
و خدا خندید و پاسخ داد:
به یاد آر آن بازیپیشگان سیاسی را که در بازی شطرنج با بازیپیشگان دیگر، بعد از تکراری مشابه تمام ماجرایی که تو با زن خود کردی، رو میکنند به من و میگویند:
تبارکالله احسنالخالقین
خدایا، آیا خردمندتر و عاقلتر از ما هم آفریدهای؟
اندکی تامل کردم و سپس با لکنت و تعجب پرسیدم: خب، پاسخ شما چی بود، ای بزرگ؟
خدا، قهقهای طولانی زد، و آهسته، طوری که کس دیگر نشنود، در گوشم گفت:
راستش، من هم از فزون-احمقی چنین موجوداتی در حیرتم. فکر نکنم من هم میتوانستم احمقهایی به این احمقی خلق کنم…. بهخود پناه میبرم از شر چنین موجوداتی.
گفتم: اکنون چاره کدام است ای دانای کل؟
خدا، باز قهقهای سر داد و گفت: به خندۀ آن احمقها میخندم به وقت احمقی، و به گریه و آه و فغان آنان میخندم به وقت گرفتارآمدن در دامچالههای احمقی خویش…. آنچه این احمقها نمیفهمند، این است که آنچه میکنند و نمیکنند از احمقی، همان طناب داری است که به خود میفروشند.
انتهای پیام